توضیحات
دانلود رمان شاه دزد دلربا از نویسنده فاطمه غلامی
رمان شاه دزد دلربا از نویسنده فاطمه غلامی با لینک مستقیم
دانلود رمان شاه دزد دلربا از نویسنده فاطمه غلامی
ژانر رمان: عاشقانه، مذهبی
تعداد صفحات: 927
خلاصه رمان: دلـربــا دختر فقیریه ڪه توے پرورشگاه بزرگ شده… دنبال ڪار میگرده ولی هیچڪس به یه دختر هجده ساله ڪه هیچ وقت تا حالا ڪار نڪرده و مدرڪی نداره ڪار نمیده.. یه روز دوست دوران بچگیشو ڪه دزده رو میبینه و از اونجا ماجرا شروع میشه…
قسمتی از رمان شاه دزد دلربا :
گریه کنون به سمتش رفتم….. جلوش نشستم و گفتم: به خدا اونجوری که فکر میکنی نیست. نمیتونم، چه برسه بخوام به حرفات گوش کنم. حيف، حيف كه بچه من توی شکمته وگرنه همین فردا طلاقت میدادم. شکه به بیرون رفتنش نگاه کردم خدایا چرا؟… چرا اینجوری شد. چند روز گذشته بود ایمان نیومد. اجازه بیرون رفتن از اتاقو نداشتم. فقط مژده برام غذا میورد و میرفت. قرار بود تا بچه به دنیا بیاد اینجا حبس باشم؟ آره طلاق گرفتن بهترین راه بود با تیر کشیدن زیر دلم روی تخت دراز کشیدم.. ولی نتونستم طاقت بیارم بلند شدم به سمت در رفتم و آروم درو باز کردم… رفتم پایین مژده با دیدنم گفت: خانم آقا گفتن حالتون خوب نیست نذارم از اتاق بیرون بیاین.
من: نكنه میخواین توی اون اتاق حبسم كنين. با اومدن نغمه به سمتش چرخیدم. آب دهنمو قورت و بهش نگاه کردم. به سمتم اومد و گفت: سلام. من: سلام.. روی کاناپه نشستیم. من قبلا كجا كار ميكردين خانم…. مشیری هستم. من: خانم مشیری قبلا كجا بودين..؟ سریع به لكنت افتاد و گفت: من من… منتظر وایساده بودم تا جوابمو بده. من: خوبه…. بلند شدم. باهام بلند و گفت: كمكتون كنم؟…. من: نه ممنون مژده هست. خواستم از پله ها برم بالا که در سالن باز شد و ایمان اومد داخل. با دیدن من که بیرونم سریع به سمتم اومد و گفت: چرا بیرونی؟
من: انتظار نداری که خودمو حبس كنم توی اون اتاق لعنتی. دستمو گرفت كشون کشون برد بالا. در اتاق و باز کردو من و برد داخل و گفت: آره باید حبس باشی. اجازه نداری بیای بیرون. دادی زدو گفت: فهمیدی… بغض کرده گفتم باشه. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم. از اتاق بیرون رفت… ولم كن دستتو به من نزن.. ایمان: غلط کردی هیچ جا نمیری… من میخوام برم سنو. پنج ماهم شد هنوز جنسیتشو نمیدونم. بذار برم. ایمان برو آماده شو خودم میبرمت. آماده وایساده بودم بیاد داخل اتاقو با هم بریم. در باز شد… ایمان وارد اتاق شد. با دیدن من پوزخندی زدو برگشت.
امکان ارسال کامنت فقط برای اعضاء میباشد!
لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید!