توضیحات
دانلود pdf رمان هایکا از الناز بوذرجمهری
دانلود رمان هایکا pdf از الناز بوذرجمهری برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
-گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن، دختره رو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟ دستش را روی قفسه سینه اش میگذارد و کمی به عقب میرود.. -قلبم مچاله شده از پر پر شدن ناصرم .. چه میدونستم شب عقدش دسته گلم از دست میره؟ خانُم بزرگ با چشمان اشکی خیره حاجی میشود و دوبار روی پایش میکوبد. -بمیرم برای ناصرم.. حالا جواب دختره و خانوادش رو چی بدیم حاجی؟ سیاه بخت شد دختر مردم …
خلاصه رمان هایکا
ماهور با اظطراب طول و عرض آشپزخانه را طی میکرد و ناخنهایش را در کف دستان عرق کردهاش فرو میبرد. اون نمیدانست قصد هایکا چه بود و برای چی به او نزدیک شده بود. در این سه ماه تعهد حتى یکبار هم هایکا به خود اجازه نزدیکی نداده بود و آنها مثل خواهر و برادر کنار هم زندگی کرده بودند. با ورود ناگهانی هایکا به آشپزخانه در جایش ثابت ماند. اما هایکا بیخیال بر سر سفره نشست و به ماهور نیز اشاره کرد تا بنشیند. ماهور در صندلی روبه رویش قرار گرفت و کمی غذا برای خود کشید. هر دو هیچ اشتهایی
نداشتند و فقط با غذا بازی بازی میکردند. ماهور با دیدن حال و روز عجیب هایکا که با همیشه فرق داشت لب زد: حالت خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کند سری تکان داد: خوبم. بعد از صرف شام هایکا به سالن رفت و ماهور هم سفره را جمع کرد و چون احساس معذب بودن داشت بعداز شب بخیر کوتاهی به اتاقش رفت. هنوز خستگی کارهای خانه در تنش بود و این اتفاق های آخر بدجور باعث تحلیل رفتن انرژیش شده بودند. از داخل کمدش لباس خواب حریر مشکی بیرون کشید. اولین بارش بود که همچین لباس خوابی به تن میکرد
اما چون هنوز لباسهای داخل چمدانش را کامل نچیده بود باید با همان تا صبح سر میکرد. موهای لخت و بلندش را دورش آزاد کرد و به خود در آینه نگاه کرد. لباس خواب در تنش بسیار زیبا شده بود. همانطور داشت خودش را در آیینه نگاه میکرد که در اتاق ناگهانی باز شد. -ماهور باید حر… هایکا با دیدن دخترک در آن لباس خواب مشکی که تضاد زیبایی با پوست سفید تنش داشت برق از سرش پرید. ماهور آنقدر هول کرده بود که اصلا حواسش به لباس تنش نبود. -چی شده؟ هایکا دیگر طاقت نداشت. وارد شد و در اتاق را بست …
امکان ارسال کامنت فقط برای اعضاء میباشد!
لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید!