توضیحات
رمان قلب سیاهpdf
کی فکرشو میکرد زندگیم با یه تصادف عوض شه
یه شب سرگردون توی جنگل تاریک دنبال بازمانده های تصادف بودم که توسط
یه پورتال سر از دنیایی در اوردم تا مدتها فکر میکردم خوابه
جنگل_مرگ با درخت های درنده و خونخوار
زخمی و خسته به یه قصر قدیمی اما با شکوه پناه آوردم
پریانی که داستان هاشون رو فقط تو قصه ها شنیده بودم منو به خوبی درمان کردن
اما شب که شد هیولا اومد
اون رو ارباب_قلب_سیاه صدا میزدن
هیولای تاریک
اون منو دید و خواست معشوقه اش باشم
با تموم تاریکی و خودخواهی درونش منو توی قصرش زندونی کرد
خواستم از دنیایی که پر از موجودات عجیب و غریبن فرار کنم اما پیشگویی منو پایبند هیولا کرد
این بار وانیا هیولا رو میخواست…
امکان ارسال کامنت فقط برای اعضاء میباشد!
لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید!