توضیحات
رمان لیلیانpdf
میگویند فاصله ی بین مرگ و زندگی، به باریکی یه تار موست. همان لحظه ی احتضار که روح از تنگنای تن و دنیا رها میشود و به وسعت ابدیت می رود. میگویند حین همین چند لحظه خاطرات یک عمر برای انسان مرور میشود. کنجکاوم، کنجکاوم بدانم امیررضا آن چند ثانیه را چهطور سپری کرد؟ صدای خنده هایش هنوز در گوشم زنگ میخورد، حرف میزدم و قه قهه میزدم اما کمتر از نود ثانیه ی بعد، چشمهایش بسته بود، بسته ی بسته، طوری که انگار هیچوقت بیدار نبوده
با صدای راننده ی اسنپ سر از شیشه جدا میکنم … همینجاست دیگه خانوم؟ با نگاه کنجکاوش دستم سمت صورتم میرود. چشم و گونه هایم خیس است. بدون اینکه بدانم، به رسم این چند ماه اشک ریخته ام. جلوی در خانه ی حاج سید میرحسن پیاده میشوم. بنرهای تسلیت فوت نرگس هنوز روی داربست و دیوار خانه است
بغضم را به سختی فرو می دهم و سر بالا میگیرم، خیره ی پنجره ی طبقه ی سوم می شوم و اینبار لبخندی تلخ میزنم.
امکان ارسال کامنت فقط برای اعضاء میباشد!
لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید!