توضیحات
رمان نقاب شیطان
مقداری از متن رمان نقاب شیطانبیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان نقاب شیطان اثر ملیکا شاهوردی :
بی حوصله، به مشتری اعصاب خورد کنی که در حال دید زدن مانتو ها بود نگاه کردم.
– ببخشید خانوم، این کار رنگ قهوه ای مایل به قرمز نداره!
با ابروهای بالا رفته به مانتوی بلند، آستین کلوش دستش نگاه کردم.
– رنگ جدیده؟! قهوه ای مایل به قرمز؟
پوزخندی گوشه لبم نشست.
– خانوم قصد خرید نداری، این رو خوب فهمیدیم؛ ولی چرا دیگه از خودت رنگ تولید میکنی؟! قهوه ای مایل به قرمز دیگه چه صیغه ایه؟! خیر، رنگ بندیش همونه که تو رگال میبینید!
ابروهای نازکش رو تو هم کشید و با حالتی پرخاشگر گفت:
– واه؟! این چه طرز برخورده خانوم؟
بالاخره من میخوام هزینه کنم؛ پول علف خرس نیست که بخوام واسه یه چیز بدرد نخور بدم!
مانتو رو با عصبانیت دستم داد.
– حالا خوبه یه فروشنده ساده اید، صاحب مغازه نیستید. ارزونی خودتون این مانتو هم!
پشت چشم نازک کرد. به سمت در رفت و ثانیه ای بعد از مغازه خارج شد. لبخند تلخی گوشه لبم نشست!
تو این یک سالی که تو این مغازه کار میکردم؛ انقدر به لحن حق به جانب مشتری ها عادت کرده بودم که حتی به خودم زحمت نمیدادم؛ بخوام بیشتر از اندازه جوابشون رو بدم.
چوب لباسی رو برداشتم و خواستم مانتو رو آویزون کنم که صدایی از پشت سرم اومد.
– میبینم که باز آتیش به پا کردی!
نیم نگاهی به پشت سرم انداختم و مشغول کارم شدم.
– خریدار نبود، قصدش یللی و تللی بود فقط. وگرنه اگر واقعا قصدش خرید بود؛ نیم ساعت تمام نمیچرخید تو مغازه، در آخر هم بخواد از خودش رنگ تولید کنه!
مانتورو سرجاش آویزون کردم و برگشتم.
– من میتونم برم آقای قاسمی؟!
ساعت ده شبه، تایم کاریم تموم شده!
مثل همیشه نگاه گستاخش رو به سر تا پام دوخت.
– نمی خوای اسمم رو بگی؟ بابا چه نیازه به این همه پسوند و پیشوند و قافیه؟
یک کلام بگو مُسلم، هم من اینطوری راحت ترم هم تو!
صورتم رو سرد و جدی حفظ کردم.
– با قاسمی اوکی ترم!
دستاش رو از جیب شلوار مارکش در آورد و اومد سمتم.
یه قدم رفتم عقب و خواستم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم که بدتر لج کرد!
بازوم رو تو چنگش گرفت و دو قدم اومد جلوتر.
– آهو؟ به حرفام فکر کردی؟
دستم رو مشت کردم.
– کدوم حرف ها آقای قاسمی؟
– همون پیشنهادم که هفته پیش بهت گفتم!
گره بین ابروهام کورتر شد.
– فکر میکنم همون موقع بهتون گفتم که جوابم منفیه!
پوف کلافه ای کشید.
– اومدی سر نَساز ها دختر خوب!
آخه چرا؟ این پیشنهاد یه موقعیت طلاییه برات!
واست خونه میگیرم تو بهترین نقطه شهر، بشین تو خونت عشق و حالت رو کن جای این که از کله صبح تا آخر شب تو این مغازه بمونی.
بزار انرژیت و خوشگلی هات صرف من شه تو تخت دختر خوب، نه که تو این مغازه هدر شی!
بی مکث دستم رو کشیدم.
حالم داشت بهم می خورد از الفاظ چندشش!
– من به خاطر پول، صیغه هیچ احدی نمیشم آقای قاسمی!
تو این مغازه کار می کنم و پول زحمتم رو میگیرم.
نفسش رو با حرص بیرون داد و خواست جوابم رو بده که صدای زنگ گوشیش اومد.
کلافه دستش رو بین موهاش برد.
– بر خر مگسِ معرکه لعنت!
نیشخندی کنج لبم نشست. می دونستم که از زنش مثل سگ میترسه و حتی جرئت نمیکنه یه تلفنش رو جواب نده!
شالم رو مرتب کردم.
– شمیم خانوم منتظره، خوب نیست آدم خانومش رو تو انتظار بزاره!
نگاه آزار دهنده اش رو از روم برداشت و به سمت گوشیش، که رو میز بود رفت.
تو همون حالت با لحن سلطه گری گفت:
– یک بار جستی مَلخک…دوبار جستی مَلخک…
به چشمام خیره.
– بار سوم در دستی مَلخک!
لبخند چندشی زد و گوشی رو گذاشت کنار گوشش.
” جانم عزیزم؟! ”
مکث کرد.
” چشم تا نیم ساعت دیگه خونه ام!
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت میز رفتم؛ کوله ام رو برداشتم و بدون خداحافظی از مغازه خارج شدم.
دستام رو تو جیب شلوار جینم فرو کردم.
مغازه طبقه همکف این پاساژ بزرگ بود و دسترسیم به بیرون رو راحت می کرد.
از در خروجی گذشتم و چند پله جلوم رو پایین اومدم.
نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ده و نیم شب بود و از شدت سوز هوای زمستونی، مگس تو خیابون پر نمیزد!
بند کوله ام رو، رو شونم جابه جا کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم.
از پاساژ تا ایستگاه حدود پنج دقیقه راه بود و این برای منی که از صبح تا شب رو پا بودم یه حُسن خیلی خوب بود.
همونطوری که از خیابون عبور میکردم حرف های قاسمی رو تو ذهنم مرور کردم.
اون پیشنهاد مزخرفش که از نظر خودش برای دختری تو شرایط من؛ با وضعیت مالی بخور و نمیر، یه پیشنهاد طلایی بود. اما از نظر من یه کار کثیف بود!
پوزخند تلخی کنج لبم نشست.
زنِ صیغه ای شدن یه مرد متأهل، در قبال یه خونه لوکس و پول های ماهیانه ای که در قبال رابطه و بدنم، ماه به ماه ریخته میشد به حساب.
بی اختیار آه کشیدم. آهم به قدری تلخ و سوزناک بود که کامم رو تلخ کرد.
من به همون حقوق ساده خودم راضی بودم تا پول های کثیفی که با نجاست، در مقابل تن و بدنم به دست می اومد.
به قولی، می خواستم چیکار تشت طلایی که توش خون بالا بیارم؟
با دیدن ایستگاه اتوبوس حواسم جمع شد. انقدری تو افکارم غرق بودم که حتی نفهمیدم کی رسیدم.
از دور چشمم به اتوبوس در حال حرکت خورد. با عجله دویدم و فریاد زدم:
– آقـــا صــبــر کن… مــــن جــا مــــونـدم…
هــی یــابــو… مــــیــگــم صــبــر کــن…
سرعتش به قدری زیاد بود که نرسیدم بهش. نفس نفس زنون رو زانوم خم شدم.
– لعنتی… به خشکی شانش!
دستم رو زدم به کمرم و به اطراف نگاه کردم. تاکسی تو این ساعت خیلی کم بود!
پوف کلافه ای کشیدم و به سمت کوچه حرکت کردم تا میانبر بزنم به دوتا خیابون بالاتر که آژانس بود!
انگاری امشب باید ولخرجی میکردم.
از شدت سوز هوا تو خودم جمع شدم و به قدم هام سرعت دادم.
اینطوری فایده نداشت باید با قاسمی صحبت می کردم یک ساعت از تایم کاریم کم کنه؛ وگرنه هرشب همین آش بود و همین کاسه!
نگاه هراسونی به اطراف انداختم، به کوچه تنگی که تاریک مطلق بود.
تنم بی اختیار لرزید، گوشیم رو از جیبم در آوردم و خواستم چراغ قوه اش رو روشن کنم که متوجه شدم خاموش شده!
با عصبانیت تکه سنگی که جلوی پام بود رو شوت کردم.
نمی دونستم زمانی که خدا داشت شانس رو تقسیم می کرد، من کجا بودم که اینطوری؛ بدبختی و بیچارگی دو دستی به سرم کوبیده شده بود.
دستم رو فرو کردم تو جیب کاپشنم و به قدم هام سرعت بیشتری دادم.
کلافه شروع کردم زیر لب غر غر کردن.
این کوچه هم که تمومی نداشت، انگار تونل امیر کبیر بود.
با شنیدن صدای ناله یه مرد پاهام از حرکت وایساد.
– هرچقدر… هرچقدر پول بخوای بهت میدم کابوس!
حتی…حتی ده برابر اونا…
سر تا پات رو طلا می کنم، فقط…فقط بزار من برم!
صدای ترسناک و خش داری تو گوشم پیچید و باعث شد برای ثانیه ای، تنم یخ کنه.
– همه اون پول هارو بزار تو کوزه آبشو بخور بی ناموس…
وقت تو دیگه تموم شده، عزرائیل بی صبرانه منتظره پیشوازت کنه!
با پاهای لرزون و بی صدا پشت سطل آشغالی که جلوم بود پنهون شدم و از یه گوشه به روبه روم نگاه کردم.
تاریک بود، خیلی زیاد، اما انقدری نبود که نتونم ببینم.
چشم هام رو تنگ کردم و با دقت بیشتری خیره شدم.
یه مرد میانسال افتاده بود گوشه دیوار و یه شخص دیگه، اسلحه به دست مقابلش وایساده بود.
ناباور دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
می خواست چیکار کنه با اسلحه؟
اون مرد رو بکشه؟
صداش مثل ناقوس مرگ تو گوشم پیچید.
– عزت خوش پیری، اون دنیا تو آتیش جهنم خوش بگذره بهت!
– نه… نه… التماست می کنم کابوس…
جلوی چشمای ناباور من اسلحه رو گذاشت رو پیشونیش و چندین بار پشت سر هم شلیک کرد.
مات و مبهوت به صحنه مقابلم نگاه کردم.
جلوی چشمای من، تو این کوچه تاریک، با اسلحه و صدا خفه کن، جون یه آدم بی گناه رو گرفتن؟
به هیکل تنومند و قد بلندش نگاه کردم.
چطور دلش اومد؟ چطور تونست؟
اشک هام قطره قطره چکید.
ترسیده بودم، تا سر حد مرگ!
با احساس حالت تهوع چشم هام رو بستم، بوی خون داشت حالم رو بد می کرد.
آب دهنم رو قورت دادم، دیگه نمی تونستم تحمل کنم.
از جام بلند شدم و خواستم بی صدا فرار کنم که پام گیر کرد به یه چیزی و همین باعث شد صدای مهیبی ایجاد بشه.
کل وجودم از ترس یخ کرد.
صدای ترسناکش تو گوشم اکو شد.
– کی اونجاست؟ خودت رو نشون بده؟
لب هام از بغض لرزید.
شک نداشتم اگر من رو میدید، با همون اسلحه و صدا خفه کنش دخلم رو میآورد و جنازه ام رو داخل همین کوچه و همین سطل آشغال دفن می کرد.
هر دو بند کوله ام رو چنگ زدم.
باید فرار می کردم قبل این که دستش بهم برسه.
نیم نگاهی به پشتم انداختم و شروع کردم به دویدن اما هنوز صد متر هم جلو نرفته بودم که کوله ام از پشت کشیده شد و با شدت کوبیده شده کف آسفالت.
بی اختیار صدای ناله ام بلند شد.
دستام و زانوهام میسوخت و درد عجیبی رو قفسه سینه ام حس میکردم.
هیکل تنومندش روم سایه انداخت.
– فالگوش وایساده بودی موش کوچولو؟
ترسیده دستم رو گذاشتم رو زمین و نیم خیز شدم. از پایین به هیبت ترسناکش خیره شدم.
– من… من… هیچی ندیدم به خدا… هیچی ندیدم….
پوزخند ترسناکی زد.
– مگه من گفتم چیزی دیدی؟
از سوتی که داده بودم، لبم رو محکم گاز گرفتم.
خم شد روم، فاصله کممون باعث شد بتونم صورتش رو واضح و دقیق تر ببینم.
ابروهای پر پشت و فک زاویه دارش…
ته ریشش و در آخر موهای نیمه بلندش که با حالت خاصی داده بود بالا.
بوی عطرش پیچید مشامم، نمی تونستم دقیق تشخیص بدم اما…
اما یه بوی خاصی مثل چوب سوخته بود.
صداش زمزمه وار تو گوشم پیچید.
– چی دیدی و چی شنیدی؟
بغض به گلوم هجوم آورد.
– هیچی…
– هیشش…
سرش رو آورد جلو و عمیق و طولانی به چشمام خیره شد.
– دروغ چیز خوبی نیست کوچولو!
دستم رو مشت کردم و خودم رو تکون دادم تا بره کنار اما زور منِ به قول مامان چوب خشک کجا، زور این مرد تنومد و هیکلی که می تونستم قسم بخورم، هرروز هفته رو باشگاه بود کجا!
ترسم رو یه گوشه نگه داشتم و با جسارت به چشماش خیره شدم.
– کشتن آدم های بی گناه چی؟
اون چیز خوبیه!
تک خنده ای کردم.
– خوشم اومد، داری سعی میکنی ترست رو پشت نقاب جسارت پنهون کنی…
اما این چیزا رو من جواب نمیده کوچولو!
نفس های گرمش رو صورتم رها کرد.
با نفرت صورتم رو برگردوندم و تقلا کردم.
چرا تو این کوچه لعنتی هیچکس نبود؟
حتی یک نفر رهگذر هم نبود بیاد کمکم و این دیو دو سر رو از روم کنار بکشه.
صداش زمزمه وار تو گوشم پیچید.
– تو بگو کیش، من ماتت میکنم: بگو ف تا فرخزاد میرم و برمیگردم!
بگو ملکه، میشم شاه و کنارت میزنم؛ بگو سرباز، میشم وزیر و رو سرت سوار میشم…
خلاصه اینطوری بگمت، دور میزنم اما دور زده نمیشم….
آب دهنم رو پر سر و صدا قورت دادم.
از ترس داشتم سکته می کردم اما نمی خواستم نشون بدم.
دست چپش رو برد پشت کمرش و جلوی چشمای ناباور من اسلحه اش رو در آورد.
ثانیه ای احساس کردم روح از تنم پر کشید.
قلبم تند و بی وقفه شروع کرد به کوبیدن.
صدای پوزخندش تو گوشم پیچید.
– کوچولوی ترسو!
سر اسلحه رو نوازش وار به گونه ام کشید.
– تو چیزی رو که نباید میدیدی، دیدی!
راز من رو فهمیدی، حالا باید چیکار کنیم؟
یا باید ولت کنم فردا پس فردا خودم رو از دادگاه و زندان جمع کنم، یا باید دخل تورو هم بکنم برم خوش و خرم به زندگیم برسم!
آب دهنم رو پر سر و صدا قورت دادم.
– بزار…بزار من برم… به کسی… به کسی نمیگم چی دیدم.
نگاهش رو از چشمام گرفت و به لب هام دوخت.
– کدوم قاتلی رو دیدی بزاره طمعه اش فرار کنه؟
چرا باید بزارم بری؟ بالاخره تو راز من رو فهمیدی!
نگاهش رو مجدد به چشمام دوخت.
– حیفی واسه خاک، ولی چاره نیست!
با فکری که تو سرم اومد چشمام جرقه زد. تنها راه نجاتم این بود، وگرنه بی سر و صدا میکشتتم و تو همین سطل آشغال سر به نیست میکرد.
نگاهم رو به پشت سرش دوختم.
– کـــمـــک…
آقـــا کـــمـــکـــم کـــن.
سنگینیش رو یه مقدار از روم برداشت و مچ دستم رو رها کرد.
بدون توجه بهم برگشت عقب و به پشت سرش نگاه کرد.
از فرصت استفاده کردم و بی صدا دستم رو فرو بردم تو جیبم.
چاقوی زاپاسی که برای روزهای مبادا گذاشته بودم رو در آوردم و با سرعت فرو کردم تو شکمش.
صدای ناله پر دردش تو گوشم پیچید.
با زور هولش دادم کنار و خودم رو کشیدم عقب.
خواست بره سمت اسلحه اش که لگد محکی زدم و پرتش کردم دور از دستش.
بدون معطلی کوله ام رو چنگ زدم و به سمت مخالفش دویدم.
بی وقفه و با تمام سرعت دویدم.
دویدم…دویدم…
و زمانی به خودم اومدم که جلوی آژانس بودم.
دستام رو گذاشتم رو زانوهام و نفس نفس زنان خم شدم.
سوزش عمیقی رو قفسه سینه ام حس می کردم و از خشکی گلوم حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم.
انگار چوب خشک شده بود.
صدای یه مرد مسن به گوشم رسید.
– دخترم؟ حالت خوبه؟
بی جون سرم رو بلند کردم نگاهش کردم.
درست تو درگاه در وایساده بود.
– شما تو این آژانس کار می کنید؟
سرش رو تکون داد.
– بله، چطور؟ با کسی کار دارید؟
نفس عمیقی کشیدم.
– یه ماشین لطف میکنید؟
تا… می خوام برم نزدیکه، زیاد راهی نیست!
مکث کرد.
– چشم، خانوم…؟
ترسیده به اطراف نگاه کردم.
– کیانی!
سرش رو تکون داد.
– اجازه بدید تو دفتر ثبت کنم الان می رسم خدمتتون!
حرفش رو زد و بدون این که منتظر جواب بمونه، رفت داخل و مشغول نوشتن تو دفتر بزرگ رو میزش شد.
پر هراس به اطراف نگاه کردم.
اگر سر و کله ای پیدا می شد چی؟
اگر پیدا میکرد چی؟
یا زبونم لال زبونم لال برای تموم کردن کار نیمه تمومش بر میگشت چی؟
با دستای لرزون زیپ کیفم رو باز کردم و چادر مشکی که همیشه زاپاس میذاشتم داخل کیفم رو برداشتم.
بی مکث سرم کردم و تا جای ممکن صورتم رو پوشوندم.
صدای دزدگیر ماشین از پشتم اومد.
بی اختیار تو جام پریدم.
دستم خودم نبود، با چیزهایی که دیده بودم این عادی ترین واکنش بود.
در آژانس رو بست و به سمتم اومد.
– بفرمایید، ماشین پشت سرتونه!
اگر رمان نقاب شیطان رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ملیکا شاهوردی برای بقیه رمان خوانها پایین همین مطلب بنویسید.
امکان ارسال کامنت فقط برای اعضاء میباشد!
لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید!