اخودان
به سایت اخودان خوش آمدید هرجا مشکلی داشتید با ما در ارتباط باشید. 09221706572

معرفی رمان چله ی رازو خاکستر نویسنده آزاده مظفری

خلاصه:

در میان کوهستان‌های خاموش و قبیله‌ای که سنت‌های دیرینه چون زنجیر بر گردن زندگی سنگینی می‌کنند، هوران، دختری جوان از عشایر کرد، پس از مرگ پدرش با تقدیری تلخ روبه‌رو می‌شود: ازدواجی که از آن گریزی نیست. اما هوران تسلیم قضا و قدر نمی‌شود. او به کمک مادرش و به همراه خواهر دوقلویش، به تهران می‌گریزد، شهری که آغوشش را با رازهایی ناگفته به روی او می‌گشاید.

تهران سرآغاز زندگی جدیدی برای هوران است، اما سایهٔ تقدیر بی‌رحم او را رها نمی‌کند. دو سال پس از فرار، مادرش را از دست می‌دهد و تنهایی، سنگین‌تر از همیشه، بر شانه‌هایش می‌نشیند. برای گذران زندگی، شغلی به‌ظاهر ساده پیدا می‌کند: معلمی خصوصی برای کودکی که حضورش کلید ورود او به جهانی پر از پیچیدگی‌ها و احساسات متناقض می‌شود.

امیر سالار، مردی با گذشته‌ای پررمز، وارد زندگی هوران می‌شود و عشقی ممنوعه در دل او شعله می‌کشد. اما تقدیر و سنت‌ها بار دیگر راه را سد می‌کنند.

سال‌ها می‌گذرند، اما سرنوشت همچنان بازی‌های پیچیده‌اش را ادامه می‌دهد. در شرایطی ناگوار، هوران تصمیمی می‌گیرد که زندگی او را برای همیشه تغییر می‌دهد: کودکی که او در دل می‌پروراند، حامل رازی است که خود از آن بی‌خبر است.

سال‌ها بعد، زندگی آرام و در سایهٔ هوران با ورود دختر جوانش به عرصه عشق به لرزه می‌افتد. راز به مردی دل می‌بندد که گذشتهٔ او را به زخمی کهنه در زندگی هوران پیوند می‌زند. اما حقیقتی هولناک در این عشق پنهان است؛ راز مگویی که نه تنها آیندهٔ این دو جوان را تهدید می‌کند، بلکه زخم‌های کهنه هوران را هم باز می‌نماید.

«چلهٔ راز و خاکستر»
روایت زندگی زنی است که در برابر موج‌های سهمگین زندگی تسلیم نمی‌شود و در میان عشق و رازی که نسل‌ها را در هم می‌پیچد، برای یافتن راهی به سوی رستگاری می‌جنگد. قصه‌ای پر از راز، ایثار و بازی‌های پیچیدهٔ سرنوشت که تا آخرین صفحه در هاله‌ای از رمز و ابهام قرار دارد.

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_یک

چه رفتن ها که می‌ارزد به بودن های پوشالی
چه آغوشی،چه امّیدی به این احساس توخالی؟
کبوتر با کبوتر مانده اما از سر اجبار
در این دنیای تودرتو،تو دیگر از چه می‌نالی؟
یکی را دوستش داری که او دنبال غیر از توست
کجا دیدی جهانی را به این شوریده احوالی؟
کلاغِ آخرِ قصه هنوزم مانده در راهست!!
برای آخری زیبا، دگر پیدا چه تمثالی؟
بمان تنها که تنهایی به این “تن” ها شرف دارد
چه رفتن ها که می‌ارزد به بودن های پوشالی

(محمد لالوی)

🌸فصل اول🌸

هوا گرفته بود، سنگین و خفه، گویی ابرهای تیره آسمان را بلعیده بودند.باران بی‌وقفه می‌بارید و هر نفس، با بوی خاک نم‌خورده در هم آمیخته بود.زیر باران ایستاده بودم، خیره به پنجره‌ی خانه‌ای که قرار بود خاطرات خوش کودکی و نوجوانی‌ام را پشت پرده‌های سفیدش جا بگذارم.

نفس‌های دیگری را هم کنار خودم احساس می‌کردم. انگشتانم آن‌قدر محکم به انگشتان سردش قلاب شده بودند که انگار اگر رهایشان می‌کردم، همه‌چیز ناپدید می‌شد.

سینه‌ی آسمان ناگهان شکافت و صدای رعد، همچون غرش هیولایی نامرئی، بر سر شهر فرود آمد.قلبم در سینه با ضرب کوبید. گره‌ی انگشتانم ناخودآگاه کورتر و نگاهم به آسمان دوخته شد؛ به آن رگه‌های نور که تنها برای لحظه‌ای در دل ابرهای متلاطم رقصیدند و تاریکی را شکافتند.

باد وحشیانه در کوچه‌ی تنگ می‌پیچید و گوشه‌های چادر مادر را با خودش می‌برد.
جلوتر از ما می‌دوید؛ چادرش به پایش پیچیده بود، اما ذره‌ای از سرعتش کم نمی‌شد.

– زود باشین!

صدایش در هیاهوی باد، خشمگین و نگران به گوش می‌رسید.به حرکت افتادیم. زمین خیس بود و باران، سنگفرش‌ها را لغزان کرده بود.میان قدم‌های عجول و لرزانم، ناگهان چیزی از زیر پایم رفت و همه‌چیز چرخید؛ دیوارها، آسمان، خیابان و بعد، ضربه‌ای سرد!

دنیا برای چند ثانیه از حرکت ایستاد و نفس در سینه‌ام حبس شد.زمین، زبر و سخت بود و پوست صورتم را می‌خراشید. انگشتانم هنوز در هوا به دنبال انگشتان حامی‌ام می‌گشتند، اما به‌جای آن، صدایش را شنیدم که می‌گفت:
– مامان، وایستا! آبجی خورد زمین!

مادرم ایستاد. زیر نور ضعیف چراغ خیابان، شبیه به شبحی تیره بود؛ سایه‌ای که با باران در هم آمیخته بود.قدم‌هایش را تند و محکم به‌سویمان برداشت و صدایش در میان رعد و باد، تیز و سنگین طنین انداخت:
– چند بار بگم حواستون رو جمع کنین؟ این‌قدر دست‌وپاچلفتی نباشین… قوی باشین، قوی!

خم شد. بازویم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد.دردم را در سینه خفه کردم، اما پاهایم هنوز می‌لرزیدند.سرم را پایین انداختم و نگاهم افتاد به کفشم که پاره‌ شده بود؛ به بندهای آویزان و جوراب‌ خیسی که از لبه‌ی شکافته‌ی کفش بیرون زده بود.

پنجه‌ی مامان ژاله به دور بازوی نحیفم محکم‌تر شد.نفسش داغ بود و صدایش آرام؛ اما پر از هشدار، وقتی که گفت:
– جفتتون می‌دونین که دیگه هیچی مثل قبل نیست… اتفاق‌های زیادی افتاده که زندگی‌مونو از این رو به اون رو کرده… کسی رو هم نداریم که بشه بهش تکیه کرد و ازش کمک گرفت… پس، دست از لوس‌بازی‌های دخترونه بکشین و به خودتون بیاین!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_دو

زوزه‌ی باد و صدای باران در هم تنیده بود و آسمان، پشت پرده‌ی ابرهای تیره، بی‌رحمانه خاموش مانده بود.چادر مادر با هر وزش، دیوانه‌وار به این سو و آن سو می‌رفت. لبه‌های خیسش گاهی روی صورتم می‌افتاد و با حرکتی تند کنار زده می‌شد.زانوهایم تیر می‌کشیدند، اما بیشتر از آن، سرمایی که از لباس خیسم بالا می‌خزید، عذابم می‌داد.

مادرم گوشه‌ی چادرش را دور دست پیچید؛ با حرکتی محکم، گل و لای خیس را از روی لباسم پاک می‌کرد که خواهرم با تردید زمزمه کرد:
– اصلاً برای چی باید فرار کنیم؟! چرا باید خونه و زندگیمونو ول کنیم و آواره‌ی یه شهر دیگه بشیم؟

مادر لحظه‌ای ساکت ماند و بعد، صدایش از لابه‌لای شرشر باران به گوشم رسید؛ تلخ و خسته:
– از دست ایل و طایفه‌ی بابات… آدمای درستی نیستن… که اگه بودن، بابات چند سال پیش ولشون نمی‌کرد و نمی‌رفت!
– خب، مگه می‌خوان چی کار کنن؟ یه کلمه بهشون می‌گیم «نه» و تموم می‌شه می‌ره دیگه!

برای لحظه‌ای، فقط صدای باران بود و نفس‌های بریده‌ی هر سه نفرمان.
دورتر، صدای ناله‌ی باد در میان شاخه‌های لخت درختان می‌پیچید. مادرم سرش را بلند کرد. نور چراغ خیابان، سایه‌ای محو روی گونه‌های استخوانی‌اش انداخته بود. انگشتانش روی بازویم ماندند و کمی بعد ناگهان محکم‌تر شدند؛ انگار که می‌خواست با همان فشار، حرفش را داخل مغزم فرو کند.در جواب خواهرم لب زد:
– به این راحتی که فکر می‌کنی نیست، دختر! تو این طایفه رو نمی‌شناسی… عموها و پدربزرگتو نمی‌شناسی… از همه مهم‌تر و بدتر، سوران… سوران رو نمی‌شناسی! نمی‌دونی چه آدم بدپیله‌ایه… تا به هدفش نرسه، ول نمی‌کنه… تو نشدی، خواهرت… خواهرت نشد، تو… دست‌بردار نیست!

صدایش لرز داشت. نه از سرما، از چیزی عمیق‌تر؛ از بغضی که پشتش سال‌ها حرف نگفته چنبره زده بود و از زخمی که هنوز فرصت نکرده بود دهان باز کند.

قطره‌های باران از موهای خیسم پایین می‌چکیدند.صاعقه‌ای دیگر زد و آسمان لرزید، زمین لرزید، حتی نفس‌هایمان هم لرزیدند.مادرم سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام‌تر از قبل واگویه کرد:
– اون وقتی که بابات زنده بود، جرأت نداشتن نزدیک‌مون بشن، اما حالا… حالا که می‌دونن بی‌کس‌وکار شدیم، می‌خوان بیان و رسم‌ و رسوم طایفه‌شونو اجرا کنن! تازه فقط رسم‌ و رسوم نیست که… پای ارث و میراث هم وسطه … پدربزرگت طبق قانون از خونه و مغازه و زمینِ بابات ارث می‌بره و این ارث، بعداً به بچه‌هاش، یعنی عموهاتون می‌رسه… به نظرت اون‌ها از سهم‌شون می‌گذرن؟ چشم‌شونو روی این‌همه پول می‌بندن و می‌ذارن یه آب خوش از گلوی ما پایین بره؟

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_سه

چشم‌هایش را به تاریکی کوچه دوخت و پس از اندکی مکث، ادامه داد:
– واسه‌ همینه که وِل‌کُن نیستن… تا به هدف‌شون نرسن، دست از سرِ شماها و من برنمی‌دارن! حالا فهمیدی چرا باید خونه و زندگیمونو بذاریم و فرار کنیم؟

گوشه‌ی چادر خیسش را محکم‌تر گرفت و دوباره به راه افتاد. شانه‌هایش خسته و خمیده بود، اما قدم‌هایش، پر‌سرعت‌تر از قبل؛ آب از لبه‌ی دامنش می‌چکید و صدای گام‌هایش روی آسفالت باران‌خورده می‌پیچید. ما هم بی‌هیچ حرفی، با نفس‌هایی تند و چشمانی خیس از باران و بغض، کوچه‌ به کوچه، سایه‌وار در دل شب به دنبال او می‌دویدیم. خیابان‌ها یکی‌یکی از زیر پاهایمان می‌گذشتند و در دل هر خیابان، خاطره‌ای جا می‌ماند؛ خاطره‌ای که هرگز فرصت نکردیم با آن وداع کنیم.

گاهی چراغی در دوردست سوسو می‌زد و گاهی صدای ماشین یا پارسِ سگی دورافتاده، لحظه‌ای ما را از آن سکوت وهم‌آلود بیرون می‌کشید.بوی نم و دود و روغن سوخته، مثل پتویی سنگین دور ترمینال پیچیده بود.

مامان ژاله ایستاد.سرش را به آرامی بالا آورد و نگاهش میان ما دو خواهر چرخید. سپس از زیر چادر، کیسه‌ی کوچکی را که در پارچه‌ای گل‌دار و کهنه پیچیده شده بود، بیرون آورد.آن را داخل کوله‌پشتی خواهرم گذاشت و گفت:
– گذاشتم ته کوله‌پشتی‌ات… تا تهران، چشم ازش برنمی‌داری، فهمیدی؟ عمو حسین توی ترمینال تهران منتظرتونه… باهاش می‌رید خونه‌شون، تا من بقیه کارا رو با خاله مریم هماهنگ کنم! توی اون کیسه‌ای که گذاشتم توی کیفت، طلا و پوله… همه‌شو می‌دی دست خاله مریم، نگه داره تا ببینم چی کار میشه کرد.

دلم می‌خواست تمام آن سوال‌هایی را که داخل مغزم رژه می‌رفتند، یکجا بیرون بریزم و جواب تک‌تک‌شان را از مادرم بگیرم، اما زبانم، مثل تکه‌سنگی در دهانم ساکن مانده بود. عاقبت خواهرم پیش‌دستی کرد و به‌جای من لب به سخن گشود:
– شاید اگه یه بار دیگه محکم بهشون بگیم که ما هیچ‌کدوم نمی‌خوایم با سوران ازدواج کنیم، قبول کن…

چشمان مادرم به‌یکباره برق زد، اما برقش از خشم بود، نه از اشک. کلام خواهرم را در نطفه خاموش کرد و غرید:
– امکان نداره! سوران هر جوری شده، یکی از شماها رو عقد می‌کنه… حالا یا با زبون خوش، یا با تهدید و زور! با اون چیزایی که بابات درباره‌ی این قوم بهم گفته و چیزهایی که خودم ازشون دیدم، خوب می‌شناسمشون… به این راحتی‌ها از سنت قبیله‌شون نمی‌گذرن! من و پدرت این همه سختی نکشیدیم که آخرش شما رو بسپاریم دست یه مشت آدم کم‌سواد و کم‌فهم که هنوز توی صد سال پیش گیر کردن!

لختی سکوت افتاد. جز صدای وزش باد و بوق گاه‌به‌گاه اتوبوس‌ها، هیچ صدایی نبود. مادرم نفسی کشید، سنگین و خسته و بعد اضافه کرد:
– ما این‌همه بلا و بدبختی رو به جون خریدیم تا شماها رو اون‌جوری که خودمون می‌خواستیم بزرگ کنیم… با شعور، متمدن و بافرهنگ! می‌خواستیم دخترهامون برای خودشون کسی بشن… خوب درس بخونن و به جایی برسن که لیاقتشو دارن، نه اینکه توی شونزده‌سالگی، هنوز دیپلم نگرفته و دنیا رو ندیده، برن خونه‌ی شوهر و آینده‌شونو تباه کنن!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_چهار

چیزی در گلویم گیر کرده بود، جسمی به سختی سنگ که نه بالا می‌آمد و نه پایین می‌رفت، وقتی که مادرم با لحنی پر از حسرت واگویه کرد:
– دلم نمی‌خواد این حرف‌ها رو بزنم و ته دلتونو خالی کنم، ولی… دیگه بزرگ شدین و باید بتونین روی پای خودتون وایستین! با این اوضاعی که پیش اومده، هیچ‌کدوم از فردامون خبر نداریم… دلم می‌خواد هر اتفاقی هم که افتاد، شما دوتا حسابی هوای همدیگه رو داشته باشین… غم و شادیتون یکی باشه و گریه و خنده‌تون با هم! بچسبین به درس و مشقتون و حسابی تلاش کنین که آینده‌تونو بسازین! به هیچ‌کس جز خاله مریم و عمو حسین اعتماد نکنین؛ سال‌هاست که می‌شناسمشون و می‌دونم امانت‌داری رو خوب بلدن! توی مدرسه‌ی فرنوش، ثبت‌نامتون کردن… با اون میرین و با اونم برمی‌گردین… با غریبه‌ها و بچه‌های دیگه به هیچ‌وجه دم‌خور نمی‌شین که یهو خبرش به گوش ایل و طایفه‌ی باباتون برسه و بفهمن کجایین! خلاصه که آسه میرین، آسه میاین… تا من اینجا یه سر و سامونی به کارها بدم و بیام پیشتون، فهمیدین یا واضح‌تر بگم؟

نگاهم به او، معجونی از غم، تردید و تشویش بود.هیچ تصوری از آنچه قرار بود در تهران برای من و خواهرم رقم بخورد نداشتم و همین، برای دامن زدن به هول و هراس یک دختر شانزده‌ساله کفایت می‌کرد. بی‌اختیار به چادرش چنگ زدم و با حالی درمانده پرسیدم:
– کِی؟ کِی میای، مامان؟ من مثل آبجی قوی نیستم… از خودم هم بلد نیستم مراقبت کنم، چه برسه به اینکه بخوام مواظب جفتمون باشم! وقتی درد پهلوم شروع میشه، از پا می‌افتم… اگه آبجی هم همون موقع دردش بگیره، چه‌طوری به دادش برسم؟ من بلد نیستم بدون شما زندگی کنم… آبجی رو می‌خوای بفرستی تهران، بفرست، ولی توروخدا بذار من همین‌جا پیشت بمونم! توی همین شهر، یه جا رو پیدا می‌کنم و قایم می‌شم… قول می‌دم صد سال هم بگذره، بیرون نیام… فقط بذار پیشت بمونم… خواهش می‌کنم!

مامان ژاله به یکباره مرا به آغوش کشید. حالا نه دخترش که موجود بی‌پناه و درمانده‌ای را در آغوش داشت که از وحشت روزهای نیامده و آینده‌ای نامعلوم، بند بند وجودش می‌لرزید. با دستان سرما‌زده‌اش صورتم را قاب گرفت و با لحنی آرام نجوا کرد:
-قربون اون اشک‌هات برم، گریه نکن دلم خون میشه… کی گفته که تو مثل خواهرت نیستی؟ هوم؟

پس از وقفه‌ای که میان کلامش انداخت، اضافه کرد:
-اگه من مادرتم، می‌گم که خوبم می‌تونی! دخترهای من باهوش و قوی هستن و بلدن چه طوری توی روزهای سخت گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن !

نگاهش آرام روی صورتم لغزید، انگار چیزی بیشتر از دل‌سوزی در آن موج می‌زد، شاید دلش می‌خواست باورم شود که می‌توانم، حتی اگر خودش به آن ایمان نداشت. لبخندی پر‌مهر روی لبانش نشاند و ادامه داد:
-نگران اون درد کهنه هم نباش… اگه داروهاتونو سر وقت بخورین و مثل همیشه مراعات کنین، سراغتون نمیاد… نه سراغ تو، نه سراغ خواهرت! تازه تا شما برین تهران و یه کم جا بیوفتین، من کارها رو راست و ریست کردم و اومدم پیشتون!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_پنج

پر چادرش را روی صورت خیسم کشید و بعد از بوسه‌ای که روی گونه‌ام کاشت، رو به خواهرم لب زد:
-برای بار آخر می‌گم، حواستون به همدیگه و دور و اطرافتون باشه… تا چشم به هم بزنین خودمو رسوندم، پس بیخودی دلشوره نگیرین! انتظار دارم که مثل دخترهای عاقل و بالغ رفتار کنین، نه دختربچه‌های لوس و بی‌دست و پا… خب؟

در نگاه خواهرم ترس و نگرانی موج می‌زد، درست مثل من، اما او همیشه خوددارتر و مسلط‌تر از من رفتار می‌کرد. مردمک چشمانش را روی صورت خسته و تکیده‌ی مادر به آرامی گرداند و در آخر به معنای تأیید حرف‌هایش پلک بست. چشمانش در این لحظه بیشتر از همیشه شبیه یک فرد بزرگسال بود، همانطور که همیشه حس می‌کردم او بیشتر از من توانایی مدیریت و تصمیم‌گیری دارد.
صدای راننده‌ی اتوبوس که فریاد می‌زد:
-تهران! مسافرهای تهران سوار بشن، می‌خوام حرکت کنم!

نگاه مادرم را به سمت ساعت مچی‌اش کشاند. دستش کمی لرزید و راننده دوباره فریاد زد:
ـ تهران! تهران! کسی جا نمونه!

پاهایم، مثل شاخه‌هایی که زیر بار طوفان خم شده باشند، لرزان به سوی اتوبوس کشیده شدند. شب، پرده‌ی مه‌آلودش را همه جا پهن کرده بود.
از پشت پنجره‌ی بخارگرفته، نگاهم به قامت خمیده‌ی مادر گره خورد؛ به همان نقطه‌ی روشنِ رو به خاموشی!

اتوبوس به نرمی حرکت کرد و با هر متر فاصله، تکه‌ای از جان و از تنم جدا ‌شد. مادر در میان تاریکی، آرام‌آرام کوچک‌تر شد و تا چشم برهم زدم، تنها سایه‌ای از او ماند؛ مبهم و محو و بعد، دیگر هیچ!

درست همان لحظه، صدای تند و تیزِ صاعقه‌ای آسمان را شکافت و نوری کورکننده، شیشه‌های اتوبوس را به لرزه انداخت.همه چیز در هم پیچیده بود؛ بوی کهنگی و نا، طعم تلخ خواب و صدای وزش بادی که از میان پنجره‌ی نیمه‌باز خودش را به درون خانه می‌کشاند. با هراسی خاموش به اطرافم نگاه کردم. قلبم هنوز در سینه‌ وحشیانه می‌کوبید، همان‌طور که در لحظه‌ی گم شدنِ مادرم کوبیده بود. تاریکی هنوز کاملاً از پرده‌ها عبور نکرده بود، اما هوا آن‌قدر گرفته و سنگین بود که انگار هر لحظه ممکن بود، ظلمت شب بر سرم آوار شود. چشم‌هایم خیره به سقف مانده بودند و پلک نمی‌زدم. فقط نفس می‌کشیدم، بی‌آن‌که بفهمم چرا قلبم از معمول تندتر می‌زند. نگاهم آرام به اطراف خزید؛ به گوشه‌های نشیمن، به پنجره‌ی نیمه‌باز و به پرده‌ای که در باد تکان می‌خورد. هیچ‌چیز آشنا نبود؛ نه بو، نه صدا و نه حتی کاناپه‌ای که روی آن دراز کشیده بودم. موقعیتی که در آن بودم را درک نمی‌کردم. بدنم از عالم خواب رها شده بود، اما ذهنم همچنان اسیر بود؛ اسیر جایی دور و در زمانی دیگر؛ در کوچه‌ و پس‌کوچه‌های تاریکِ مشهد و صندلی‌های اتوبوس فرسوده!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_شش

صدای چرخش کلید در قفل، سکوت سنگین را ترک داد و مرا از جا پراند. در نیمه‌باز شد، نسیمی سرد به داخل خزید و بعد صدای کفش‌هایی روی سرامیک طنین انداخت.
راز در چارچوب در ظاهر شد. نگاهی سریع به اطراف خانه که در ظلمت و سکوت فرو رفته بود، انداخت و چراغ را روشن کرد.
نور با خشونتی آرام، بر تاریکی نشست و چشم راز به من که بی‌حرکت روی کاناپه نشسته بودم، افتاد. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد، سپس با دستی که روی قلبش نشسته بود، یک «هِین» بلند کشید:
ـ وای مامان! این‌جایی؟ چرا چراغا رو خاموش کردی؟

چند ثانیه طول کشید تا جوابش را بدهم. نگاهم، سردرگم میان صورت او و نوری که تازه به نشیمن برگشته بود، بالا و پایین رفت و زمزمه کردم:
ـ ظهر که از سر کار اومدم، خسته بودم… لباس عوض کردم و ولو شدم رو مبل که یه کم خستگی در کنم… ولی این‌طور که پیداست، خوابم برده.

راز، کیفش را آرام روی میز گذاشت و به سمتم آمد. روی کاناپه کنارم نشست و لب زد:
ـ یه لحظه ترسیدم… این‌قدر همه‌جا ساکت بود که فکر کردم اصلاً خونه نیستی… خوبی؟ چرا صورتت خیس عرقه؟

لبخند کمرنگی زدم. از آن لبخندهایی که مثل نقاب، حال دگرگون و ظاهر آشفته‌ام را پشت خود پنهان می‌کرد و جواب دادم:
ـ خوبم عزیزم، نگران نباش… فقط یه کم خسته بودم که اونم با این خواب هم بی‌موقع و هم به‌موقع، تموم شد و رفت پی کارش.

مقابل نگاه مشکوکش از جا بلند شدم و گفتم:
ـ تو برو لباساتو عوض کن، منم می‌رم چایی دم کنم.

سلانه سلانه به سمت آشپزخانه قدم برمی‌داشتم که صدای زنگ آیفون بلند شد. ایستادم و رو به راز لب زدم:
ـ آیفون رو جواب بده ببین کیه.

راز آیفون را برداشت و خطاب به کسی که پشت در بود گفت:
-به‌به! ببین کی اومده… بفرمایین!

با اتمام جمله‌اش هیجان‌زده رو کرد به من که در چهارچوب در آشپزخانه منتظر ایستاده بودم:
-چایی رو زودتر دم‌کن که مهمون داریم… اونم چه مهمونی، خاله فرنوش!

با تعجب نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم:
-ساعت هفت شب؟ مگه فردا پرواز نداره، اینجا چی کار می‌کنه؟
ـ اوووه حالا کو تا فردا؟ چهارتا لباس که بیشتر نمی‌خواد جمع کنه، وقت داره!

راز این را گفت و به سمت در ورودی ساختمان رفت. طولی نکشید که صدای شاد و پرانرژی فرنوش به گوشم رسید:
-صاحب‌خونه… مهمون نمی‌خوای؟نمیای استقبال دوستت؟ فردا که برم دلت برام تنگ میشه‌ها!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_هفت

با لبخندی گرم از آشپزخانه بیرون آمدم. درست وسط نشیمن، روبه‌رویش ایستادم و با نگاهی شیطنت‌آمیز لب زدم:
ـ چه خبره؟ خونه رو گذاشتی روی سرت! از این ورها؟ مگه فردا ظهر مسافر نیستی؟

لبخند دندان‌نمایی تحویلم داد و با چشمانی که از همیشه شادتر بود، جواب داد:
ـ چرا خانوم، خانوم‌ها… مسافرم، ولی فردا ظهر چه ربطی داره به امشب؟ اومدم که شب آخری یه کم خوش بگذرونیم… نه و نمیشه و حال ندارم هم حالیم نیست! پاشین لباس بپوشین که می‌خوام ببرمتون یه رستوران لاکچری… حواستون باشه، زیاد معطل کنین، اون رگ خساستم می‌زنه بالا و پشیمون می‌شم‌ها… اون وقت نه تنها یه غذای توپ رو از دست می‌دین، باید بشینین واسه مهمونتون هم آشپزی کنین!

به لحن شوخ و بی‌دغدغه‌اش عادت داشتم. همراه با تبسمی نیم بند، غرغر کردم:
ـ وای، تو رو خدا… توی این هوای نمور و سرد، با این کوچه‌ و خیابون‌های پر از شُل‌ و گِل، کجا بریم بیرون؟ هر جا بخوایم بریم، دو ساعت می‌مونیم توی ترافیک و داغون برمی‌گردیم خونه… شام بیرون و رستوران لاکچری پیشکش، من که دیگه جون ندارم… تازه، فردا باید کله‌ی سحر برم کلینیک!

فرنوش شانه‌ای بالا انداخت و با همان شوخ‌طبعی همیشگی لب زد:
ـ بی‌خود! گفتم اومدم شب آخری با همدیگه خوش بگذرونم… خستگی و کلینیک و کار رو بذار برای وقتی که من رفتم… از فردا صبح برو تو همون کلینیک کوفتی و هی به مریضا مشاوره بده، انقدر براشون حرف بزن و نصیحتشون کن تا دهنت کف کنه!

از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. باران هنوز می‌بارید. هوا آن‌قدر گرفته بود که چراغ‌های خیابان، رنگ و رمق نداشتند. از گشت و گذار در این سرمای دلگیر بیزار بودم. کمی مکث کردم و بعد با لحنی که رنگ و بوی خواهش داشت، لب زدم:
ـ خب، مگه نمی‌خوایم خوش بگذرونیم؟ همین‌جا خوش می‌گذرونیم… دور هم می‌شینیم، گپ می‌زنیم، منم یه شام خوشمزه درست می‌کنم… چطوره؟

فرنوش دستش را به کمر زد و با قیافه‌ای که نه جدی بود و نه شوخ، جواب داد:
ـ حالا نیست که خیلی خوش‌ذوقی و دست‌پختت هم حرف نداره! قربونت… ما که جون‌مون رو از سر راه نیاوردیم دَم سفری، بدیم دست جنابعالی!

در همین لحظه، راز پیش از آن‌که فرصتی برای جواب پیدا کنم، پیشنهاد داد:
ـ اصلاً نه حرف شما، نه حرف مامان… یه پیشنهاد بهتر! منم تازه از دانشگاه برگشتم، خیلی هم خسته‌ام… می‌خواستم برم دوش بگیرم که شما رسیدین! می‌گم بمونیم خونه و به‌جای اینکه مامان برامون آشپزی کنه، زنگ بزنیم از بیرون غذا برامون بیارن، این طوری هم خوش می‌گذره، هم مامانم خسته نمی‌شه آشپزی کنه، هم شما که هوس غذای بیرون کردی، مجبور نمی‌شی غذای خونگی بخوری… هر چند که دست‌پخت مامان جون من، حرف نداره… موافقین؟

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_هشت

فرنوش کمی مکث کرد، بعد لبخندی زد پر از محبت و سرش را به نشانه‌ی موافقت بالا و پایین کرد:
ـ امان از دست تو، زبل‌خانوم! همچین نامحسوس حرف دل مامانتو می‌زنی که کسی شک نکنه طرف اونو گرفتی… دیوار ما که کوتاهه! باشه، امشب هم مثل همیشه به ساز دل تو و مامان‌جونت می‌رقصیم… عیب نداره!

با این موافقت، راز کف دست‌هایش را با هیجان به هم مالید:
ـ خیلی هم عالی! پس برین یه چایی بزنین و یه کم پشت سر این و اون غیبت کنین تا من دوش بگیرم بیام… فقط خواهشاً شامو بدون من سفارش ندین، یه رستوران جدید پیدا کردم که همه از غذاهاش تعریف می‌کنن!

گفت و با سرعت به سمت اتاقش رفت. من و فرنوش هم به طرف آشپزخانه راه افتادیم.او بارانی بهاره‌اش را از تن خارج کرد و همراه شالش روی پشتی یکی از صندلی‌ها انداخت. من هم سراغ کتری برقی رفتم، روشنش کردم و داخل قوری، چای خشک و چند دانه هل ریختم. هنوز قوری را کامل پر نکرده بودم که صدای فرنوش بلند شد:
ـ خب… بدون اینکه بخوای حاشیه بری، بگو ببینم چی شده! چرا ریخت‌ و قیافه‌ات این‌جوریه؟ اعصابت داغونه! سعی هم نکن دروغ بگی، چون می‌دونی که می‌فهمم و اون وقت تا اعتراف نکنی، بی‌خیالت نمی‌شم!

این رفیق چندین‌ساله کسی نبود که بشود چیزی را از او پنهان کرد. پریشانی‌ام را از چشم‌هایم می‌خواند و خوب می‌دانستم که مقابله با کنجکاوی بی‌پایانش بی‌فایده‌ است.سرم روی شانه چرخید، نگاهش کردم و زمزمه‌وار لب جنباندم:
ـ چیز خاصی نیست… فقط یه کم دلشوره دارم.
ـ یه کم؟!

لحنش مشکوک و مرموز بود. حق هم داشت. مرا بهتر از هر کسی می‌شناخت و اگر جوابی قانع‌کننده نمی‌گرفت، باید خودم را برای یک شب‌زنده‌داری بی‌پایان در میان سؤال‌های بی‌امانش آماده می‌کردم. با لبخندی کج جواب دادم:
ـ از دست هر کی بتونم فرار کنم، از دست تو یکی نمی‌تونم! راستش خیلی بیشتر از یه کم، دلشوره دارم… شایدم خیلی خیلی بیشتر! فکر کن بعد از پونزده روز تعطیلی بری سر کار، یهو یکی از همکارات بیاد بگه «تو که نبودی، یه آقایی چند بار اومده کلینیک دنبالت.» بعد که می‌پرسی کی بوده؟ اسم و رسمش چی بوده؟ صاف تو چشات نگاه کنه و بگه «یادم رفت بپرسم!» بعدش بپرسی خب چی گفت؟ چی کار داشت؟ بازم مثل مجسمه نگات کنه و بگه «نمی‌دونم… نپرسیدم.»… تو باشی خل نمی‌شی؟ اعصابت داغون نمی‌شه؟

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_نه

فرنوش با لبخندی شماتت‌بار نگاهی به من انداخت و نچ‌نچ‌کنان گفت:
ـ آخه اینم دلشوره داره؟ همچین قیافه‌ات تو هم رفته بود، فکر کردم چه فاجعه‌ای شده! بابا، حتماً یکی از مریض‌هات بوده… شاید توی عید یه مشکلی براش پیش اومده و می‌خواسته دوباره مشاوره بگیره… نه؟
ـ چی می‌گی واسه خودت؟ مریض کجا بود! خانم سلیمی می‌گفت معلوم بود طرف حتی یه بارم پاشو تو کلینیک نذاشته… نمی‌دونسته پذیرش کجاست، با کی باید حرف بزنه و چی کار باید بکنه… یه‌راست رفته درِ اولین اتاقو باز کرده و از مشاور اون روز سراغ منو گرفته… هر بارم که اومده، همین کارو کرده! اصلاً نگاه نکرده ببینه اون‌جا کجاست، پذیرش کجاست، هیچی!

صدایم ناخودآگاه بالا رفته بود. دلشوره‌ام داشت خودش را نشان می‌داد، اما فرنوش مثل همیشه خونسرد بود. سرش را به‌نرمی روی پایه‌ی گردن تاب داد، دستی به موهایش کشید و با لحنی حق به جانب واگویه کرد:
ـ وایسا ببینم… چرا موضوع رو جنایی می‌کنی؟ یه آدم معمولی بوده دیگه… نه هیولا بوده، نه قاتل سریالی! شاید اصلاً سواد نداشته و نتونسته تابلوها رو بخونه! از نظر شما نمیشه یکی بی‌سواد باشه، خانم دکتر؟

دستم را با حرص روی سرم گذاشتم. نفس عمیقی گرفتم و با کلافگی جواب دادم:
ـ وای فرنوش! چرا همه‌چی رو انقدر ساده می‌گیری؟ خانم سلیمی می‌گفت طرف یه مرد چهل، پنجاه ساله بوده… با لباس کُردی و یه هوا سبیل‌ و یه لهجه‌ی غلیظ… اونم چه لهجه‌ای؟ کُردی!

فرنوش شانه‌ای بالا انداخت و آرام و بی‌تفاوت لب زد:
ـ کُردی، لُری، ترکی… چه فرقی می‌کنه لهجه‌اش چی بوده؟ چرا واسه‌ی یه لهجه انقدر حساسیت به خرج می‌دی؟

نگاهش کردم. بی‌حوصله‌تر از آن بودم که خونسردی همیشگی‌اش را تاب بیاورم. پلک‌هایم را برای چند لحظه بستم. نفسی آهسته و سنگین کشیدم و با صدایی که از خشمی درونی لبریز بود، جواب دادم:
ـ دقیقاً همین‌جاست که می‌گم هیچی حالیت نیست، فرنوش!

چشمانم را به صورتش دوختم و این‌بار شمرده‌تر حرف زدم:
ـ می‌دونی این مشخصاتی که گفتم یعنی چی؟ یه مرد، با اون لباس، با اون سیبیل، با اون لهجه‌ی غلیظ… یعنی یه کسی که از کردستان اومده!

مکث کردم. اسم «کردستان» را انگار آهسته و با تردید، از گلویم بیرون کشیدم. صدایم پایین‌تر آمده بود، اما تلخی‌اش بیشتر شده بود:
ـ کردستان یعنی همون جایی که بابای من توش به دنیا اومده… حالا می‌فهمی چرا این‌قدر برام مهمه؟ چرا از شنیدن لهجه‌ی کردی این‌طور دلم می‌لرزه؟

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_ده

چشمانم دیگر خشک نبودند، اما چیزی به غیر از اشک در آن‌ها می‌درخشید؛ چیزی شبیه ترس، شبیه خاطره‌هایی که هرگز کهنه نمی‌شدند. با همان لحن آرام، اما دردآلود، ادامه دادم:
ـ کردستان یعنی فامیلای بابام… یعنی ایل، یعنی طایفه… یعنی اون‌ همه فرار، اون‌ همه شب‌های بی‌پناهی، اون‌ همه درد و مخفی‌کاری… حالا فهمیدی یا بازم برات توضیح بدم؟

سکوتی سنگین، آشپزخانه را فرا گرفت. فقط صدای قل‌قل کتری بود که در گوشم می‌پیچید‌.نگاه فرنوش به‌ناگاه رنگ باخت و سایه‌ای از ترس و تردید بر صورتش نشست. چشمانش پرسان و مضطرب به من خیره شد و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
ـ یعنی… یعنی از طرف فامیلای بابات اومدن دنبالت؟! بعد این همه سال؟!

نفسم آه جان‌سوزی بود که از سینه‌ام بیرون می‌خزید. دستی به پیشانی‌ام کشیدم و خیسی عرق را پاک کردم.
حس می‌کردم دنیا با تمام وزنش روی شانه‌هایم آوار شده و سرشار از هراس و تشویش جواب دادم:
ـ نمی‌دونم والله… خودمم موندم اینی که اومده، کیه و چی می‌خواد؟ ولی یه چیزی رو مطمئنم… با نشونی‌هایی که خانم سلیمی می‌داد، طرف صد درصد اهل همون طرف‌هاست! سن و سالی که می‌گفت، به عموهام نمی‌خوره… پدربزرگمم که قاعدتاً تا الان هفت‌تا کفن پوسونده… همه‌ی ترسم از اینه که… سوران باشه… بعد این همه سال، تازه پیدام کرده و اومده سراغم! شاید دنبال ارث و میراثیه که ما توی مشهد ول کردیم و رفتیم… شاید هم دنبال خودمه… یا… یا شاید اومده دنبال…

به اینجا که رسیدم مکث کردم.سنگینی عجیبی روی سینه‌ام چنگ انداخته بود و کلمات با زحمت از گلویم بیرون می‌آمدند. بغضی پنهان، صدایم را در خود بلعید و ادامه دادم:
ـ هیچ دلیلی براش پیدا نمی‌کنم و این… همون چیزیه که منو می‌ترسونه و دیوونه‌ام می‌کنه! یادمه مامانم اون‌ وقتا می‌گفت «از این طایفه، به‌جز بابات یه دونه آدم حسابی هم درنیومده… فقط به فکر سود و منفعت خودشونن و به هیچ کس و هیچ چیز غیر از خودشون اهمیت نمیدن!» الانم اگه نگرانم، نه واسه اون خونه‌ و مغازه و زمینیِ که سال‌هاست افتاده یه گوشه و داره خاک می‌خوره و نه واسه خودم… همه‌ی ترسم به خاطر رازه! راز خیلی چیزا رو نمی‌دونه، از خیلی چیزها بی‌خبره‌ و من می‌ترسم یه اتفاقی بیوفته که مجبور بشم یه چیزایی رو بهش بگم… چیزایی که این همه سال ته دلم خاک کرده بودم… چیزایی که دلم نمی‌خواست هیچ‌وقت از دهنم بیرون بیاد و اون بشنوه… می‌ترسم با اومدن این پسرعمو، خیلی چیزها فاش بشه…

ناگهان صدایم برید. گلویی که از بغض داغ شده بود، تاب نیاورد؛ سد مقاومتم ترک برداشت و قطره‌ای، از جنس آن خاطرات تلخ و مدفون، از گوشه‌ی چشمم لغزید و آرام روی گونه‌ام چکید.

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_یازده

فرنوش که نگاهش هنوز میان حیرت و نگرانی سردرگم بود، کمی سرش را کج‌ کرد و لب به دلجویی گشود:
– خب… اولاً که از کجا می‌دونی طرف سوران بوده؟ هان؟

وقفه‌ای کوتاه میان کلامش انداخت و نگاهم کرد؛ همان نگاه پناه‌جو و همان لحن آرام اما محکم:
ـ دوماً… حالا فرض کنیم که واقعاً خودِ سوران باشه، خب که چی؟ اتفاقایی که اون‌ موقع بین خانواده‌ی بابات و شماها افتاده، چه ربطی به راز داره؟ درسته که یه‌سری چیزا رو ازش پنهون کردی، قبول… قبول که خیلی چیزا رو نمی‌دونه، ولی این یکی دیگه… به اون ربطی نداره!

لحظه‌ای سکوت کرد. بعد با همان صدای آهسته ادامه داد:
ـ خودتو انقدر آزار نده… هیچ دلیلی نداره بخوای گذشته‌ای رو که حتی به راز مربوط نمی‌شه، بکشی وسط و ذهنشو درگیر کنی.
ـ دیگه نمی‌دونم، فرنوش… واقعاً نمی‌دونم… انقدر ذهنم آشفته‌ست که نمی‌فهمم چی درسته و چی غلط! بعضی وقتا به سرم می‌زنه رازو بشونم جلوم و از اول تا آخر همه‌چی رو براش تعریف کنم… همه‌ی گذشته رو، ولی دو دقیقه بعد، پشیمون می‌شم… می‌دونی چرا؟ چون به جز اون دیگه کسی رو ندارم… نه پدری مونده، نه مادری… نه خواهری که بهش تکیه کنم و نه دوست و رفیقی که بفهمه من چی کشیدم! به‌جز تو و مژگان که اونم هیچ‌چی از گذشته‌ی من نمی‌دونه! دختر خوبیه، خیلی هم خوبه… ولی بیشتر یه همکاره و یه دوست معمولی، نه اونی که بتونم راحت باهاش درد و دل کنم.

صدایم ته‌نشست بغضی داشت که انگار سال‌ها در گلو مانده بود و هیچ‌وقت راهی برای رهایی پیدا نکرده بود:
ـ بزرگ‌ترین ترسم همینه، فرنوش… همین بی‌کسی! می‌ترسم راز همه‌چی رو بفهمه و ازم دلخور بشه… اون‌وقت اونم بذاره و بره! شاید باورت نشه، ولی اگه مطمئن بشم این آدمی که یه‌دفعه از ناکجا آباد توی زندگیم سر درآورده، واقعاً سورانه و فقط برای ارث و میراث اومده… به خدا، همه‌چی رو، هرچی که دارم و ندارم، دو دستی می‌دم بهش که بره… بره و دست از سر من و زندگیم و دخترم برداره!

نگاهم تار شد. پلک زدم تا مه چشمانم کنار برود و بعد ادامه دادم:
ـ با اینکه مامانم جونش رو سر گرفتن حق و حقوق ما از دست داد و آخرش اون اتفاق‌ها برامون افتاد، حاضرم همه‌چی رو دو دستی تقدیمش کنم… ولی من مطمئنم که سوران فقط به‌خاطر پول نیومده… اون از ما کینه داره… اومده دلشو آروم کنه، اومده انتقام بگیره و تا منو زمین نزنه… تا نبینه نابود شدم، دست‌ برنمی‌داره!

فرنوش که تا آن لحظه ساکت مانده بود، سرش را آرام تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ نمی‌دونم والله، نمی‌دونم چی بگم… ولی به‌ نظرم تو فقط داری نیمه‌ی خالی لیوانو می‌بینی! شاید اصلاً اون آدم سوران نباشه… شاید هیچ ربطی هم به فامیل بابات نداشته باشه… شایدم از اونها باشه، ولی برای یه چیز دیگه اومده باشه… مثلاً یه خبر خوب… چرا اینطوری فکر نمی‌کنی؟

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_دوازده

کاش همه‌چیز فقط یک خواب بود.
کاش می‌شد با یک خبر خوب، همه‌ی آن سال‌ها را پاک کرد، شست و کنار گذاشت، اما نمی‌شد!

حرفی نزدم.از جا بلند شدم و به سمت کتری رفتم.بی‌عجله دو استکان چای ریختم و برگشتم. یکی را مقابل فرنوش روی میز گذاشتم و دوباره روی صندلی جاگیر شدم. استکان چای را میان انگشتانم گرفتم، به بخاری که از آن بالا می‌رفت چشم دوختم و زیر لب زمزمه کردم:
ـ مطمئنم که اتفاق خوبی توی راه نیست… دو سه روزه که کابوس‌های لعنتیم برگشتن، همون‌هایی که یک دوره‌ی طولانی دست از سرم برنمی‌داشتن!

صدایم پایین‌تر آمد؛ محزون و خسته، طوری که انگار خاطره‌ای سنگین بر جمله‌هایم سایه انداخته بود:
ـ همین عصری… فقط یه دقیقه روی کاناپه دراز کشیدم و خوابم برد… نمی‌دونم چقدر خوابیدم، ولی دوباره همون روز رو دیدم… همون روزی که مامانم داشت ما رو از مشهد فراری می‌داد.

نفسم را با آهی از سنگین از اعماق وجودم بیرون فرستادم و ادامه دادم:
ـ انگار خواب نبود… انگار همون روز بود، واقعیِ واقعی! صحنه‌ها، صداها، حتی حرف‌های مامانم و خواهرم… مو به مو، همونایی بودن که اون روز شنیده بودم.

فرنوش سرش را پایین انداخته بود. گویی دل او هم برای رفیقی که سال‌ها با زخم‌های کهنه‌اش سر کرده بود، گرفته بود. کمی خودش را جلو کشید و آرام زمزمه کرد:
ـ واقعاً دلت نمی‌خواد بری دنبال ارث و میراثی که بابات براتون گذاشته؟ پولِ کمی نیست‌ها… فکر کن! با اون پول، می‌تونی کلی به زندگیت سر و سامون بدی… می‌تونی خونه‌ات رو عوض کنی و از این آلونک بیای بیرون… یه ماشین دیگه بگیری و تو و راز، هرکدومتون ماشین خودتونو داشته باشین!
با بقیه‌اش هم می‌تونی یه جای درست و حسابی سرمایه‌گذاری کنی، این طوری تا آخر عمر یه پول خوبی دستتون میاد!
یه کم فکر کن… من بودم، حتماً می‌رفتم دنبالش و هر جور شده زنده‌‌شون می‌کردم!

همراه با تلخندی جواب دادم:
ـ وای نه، اصلاً… اصلاً حاضر نیستم برم دنبالشون! با اینکه می‌دونم اون پول خیلی می‌تونه به زندگیمون کمک کنه… ولی حاضر نیستم پامو بذارم مشهد… می‌ترسم، می‌ترسم خبرش به گوش اون قوم عجوج و مجوج برسه و دوباره سر و کله‌شون پیدا بشه… البته… اگه تا حالا پیدا نشده باشه!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_سیزده

فرنوش دستانش را از روی میز به سمت من سوق داد. استکان چای را از دستم گرفت و انگشتانم را با همان حرارتی که فقط از دوستی قدیمی برمی‌آمد، میان دستان گرمش فشرد و زمزمه کرد:
ـ وِل کن دیگه این حرفا رو… خیر سرمون امشب اومدیم یه ذره خوش بگذرونیم… همه‌اش پای گذشته رو کشیدی وسط و اعصاب خودت و منو به هم ریختی!

مکثی کرد و در ادامه لب زد:
ـ دیگه بهش فکر نکن… ایشاالله که همه‌ی این چیزایی که گفتیم، فقط توهم باشه… نه خبری از سوران بشه و نه از فک و فامیل‌های بابات! بعدشم گذشته رو رها کن… بذار توی همون گذشته خاک بشه و بره پی کارش… با فکر کردن به اون روزها و با هم زدن خاطراتش، چیزی عوض نمی‌شه که… میشه؟ مگه می‌شه از صفحه‌ی زندگیت پاکشون کنی؟ نه عزیز دلم، نمی‌شه! به‌جای این فکرای بی‌سر و ته، به راز فکر کن… عمر و جوونیت رو براش گذاشتی، حالا وقتشه که به ثمر برسونیش و آینده‌شو بسازی! می‌دونم چقدر سختی کشیدی… خودم دونه‌دونه‌شو دیدم، ولی در همیشه روی یه پاشنه نمی‌چرخه… روزهای خوب هم بالاخره از راه می‌رسن… قول می‌دم بهت!

صدایش هنوز در فضا می‌چرخید که ناگهان صدای راز از پشت سرمان بلند شد؛ با همان شیطنت همیشگی، وارد آشپزخانه شد:
ـ به‌به! خوب چشم منو دور دیدین و خلوت کردین‌ها… یالا بگین ببینم پشت سر کی غیبت می‌کردین و کله‌پاچه‌ی کدوم بدبختی رو بار گذاشته بودین؟!

من و فرنوش به هم نگاه کردیم و خندیدیم. فرنوش با خنده دستی برایش تکان داد و صندلی کناری‌اش را عقب کشید:
ـ بیا خاله، بیا بشین… تازه می‌خواستیم شروع کنیم که رسیدی!

راز پشت میز نشست. برایش چای ریختم و مقابلش گذاشتم. استکان کمر باریک را زیر بینی‌اش گرفت و با حظ نفس کشید. سپس لبخندی روی لبش نشاند:
ـ به‌به، عجب بویی… خدایی هیچ‌ چایی، چایی مامان حوری نمی‌شه! همچین عطر هل و دارچینش توی هوا می‌پیچه که هوش از سر آدم می‌بره!

لبخندم محو شد. اخم‌هایم در هم رفت و رو به راز تشر زدم:
ـ مگه نگفتم اسممو درست صدا کن؟ چند بار بگم «هوران»؟ چرا هی می‌گی «مامان حوری»؟ اون “حوری” که تو می‌گی یعنی پری… معنیش با معنی اسم من فرق می‌کنه!

راز بسان دختربچه‌ها لب‌هایش را آویزان و چشم‌هایش را گرد کرد، سپس قهرآلود لب زد:
ـ مگه چی گفتم که انقدر ناراحت شدی؟ اصلاً قهرم باهات که دعوام کردی!

فرنوش فوراً یک برگ از جعبه‌ی دستمال کاغذی بیرون کشید، در هوا تکانش داد و با لحنی بامزه و صلح‌جویانه گفت:
ـ رسماً اعلام آتش‌بس می‌کنم! با جفتتون هستم… یه ذره آروم‌تر، لطفاً!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_چهارده

وقفه‌ی کوتاهی میان کلامش انداخت و رو به من، با لحنی گلایه‌مند غر زد:
– چته تو؟ انقدر سخت نگیر خب! حالا حوری… هورین یا هوران… چه فرقی می‌کنه؟!

با این حرف فرنوش، اخم‌هایم عمیق‌تر شد. نگاهی تیز و معترض به او انداختم و چشم‌غره‌ای اساسی نثارش کردم، اما بحث را ادامه ندادم.راز با شیطنت نگاهم کرد، گوشه‌ی لبش را بالا داد و رو به فرنوش چرخید:
– خب خاله… بگو ببینم چه خبر؟ داشتین درباره‌ی کی و چی حرف می‌زدین؟

فرنوش چشمکی زد و با همان لحن شوخ همیشگی‌اش جواب داد:
– هیچی والا خاله… اگه بخوای، از مادرشوهر و پدرشوهرم بگم که رفتن آلمان و الان دارن از بچه‌هام نگهداری می‌کنن… بگو تا مو به مو برات تعریف کن…

راز با خنده‌ی بلندی حرف او را برید:
– وای نه تروخدا! از این حرفای خاله‌زنکی حوصله‌ام سر می‌ره… یه چیزی بگیم که تهش بشه خندید، یا لااقل یه کم هیجان داشته باشه… این‌همه داستان، این‌همه ماجرا… چرا باید برسیم به پدرشوهر و مادرشوهر؟!

فرنوش با لبخند ابرویی بالا انداخت:
– خب معلومه که حرفای ما واسه خانوم مهندس هیجان‌انگیز نیست! حالا که این‌طور شد، تو بگو… چه خبر از خودت؟ از دانشگاه؟ همه چی روبه‌راهه؟

جرعه‌ای از چایش نوشید، کمی مکث کرد و بعد با لحنی کنجکاو ادامه داد:
– بالاخره اون نیمه‌ی گمشده‌ات رو توی دانشگاه پیدا کردی… یا این همه رفتی و اومدی، هیچی به هیچی؟ خاله‌جون… ما با هزار امید و آرزو فرستادیمت دانشگاه که بری یه شوهر واسه‌ی خودت پیدا کنی، یه دونه هم واسه مامانت… ناامیدمون نکنی‌ها!

من به پوزخندی بسنده کردم، اما چشمان راز برق زدند و دستش را با هیجان تکان داد:
– وای خاله… ول کن این حرف‌ها رو! بذار امروز رو برات تعریف کنم… بچه‌ها امروز یه کاری کردن که شاخ درآوردم!

لحنش کشدار و بازیگوش شد، درست همان‌طور که بلد بود ذهن مخاطبش را به بازی بگیرد. من و فرنوش، هر دو ساکت نگاهش می‌کردیم. لبخند از لب فرنوش جدا نمی‌شد و من هم با کنجکاوی منتظر شنیدن ادامه‌ی ماجرا بودم که اضافه کرد:
– امروز استاد ملک‌زاده، همون که می‌گم جذاب و خوش‌تیپه، یه پنج دقیقه‌ای از کلاس رفت بیرون… بیچاره یادش رفت گوشی‌شو با خودش ببره… بچه‌ها هم که فقط دنبال یه فرصت بودن شیطونی کنن، ریختن سر گوشیش! می‌خواستن ببینن چی توشه، ولی همین که صفحه‌ی گوشی روشن شد و بک‌گراندشو دیدن، خشک‌شون زد!

چینی به پیشانی انداختم و گفتم:
– بچه‌ها خیلی کار بدی کردن، بی‌اجازه رفتن سراغ گوشی اون بنده‌خدا!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_پانزده

راز خندید و با آب‌و‌تاب بیشتری گفت:
– عِه مامان! باز نرو تو فاز نصیحت… بذار بقیه‌اش رو بگم! اولش که من اصلاً نرفتم، بچه‌ها دور گوشی جمع شده بودن و جیغ و ویغ می‌کردن… بعد صدام زدن که “بیا ببین گوشی استاد چه خبره!” فکر می‌کنی چی بود؟ بک‌گراند گوشی استاد، عکس یه جفت چشم آبی بود… هم رنگ چشمای من و شما! بچه‌ها فکر کردن من دوست‌دختر استادم… هی می‌گفتن “استاد عکس چشم‌های تو رو گذاشته رو گوشیش!”

پوزخندی زدم و با لحنی جدی واگویه کردم:
– چه حرف‌ها! از قول من به هم‌کلاسی‌هات بگو… دختر من از اون دخترها نیست که با پسرها دوست بشه… حالا می‌خواد پسرِ وزیر و وکیل باشه یا استاد دانشگاه!

راز چشم‌هایش را ریز کرد و با لحنی مرموز پرسید:
– الان داری با زبون بی‌زبونی بهم می‌گی که نه اجازه دارم با کسی دوست بشم و نه عاشق کسی بشم… درسته؟ خب اگه این‌طوریه، بگو ببینم قراره چه جوری شوهر آینده‌ام رو انتخاب کنم؟ هوم؟ نکنه با خواستگار و خواستگاری؟!

فرنوش بود که به‌جای من جواب داد:
– ای بابا… تو هم چه چیزایی می‌گی دختر! مامانت که منظورش این نبود… یه چیزی همین‌طوری گفت! از صبح تا شب نشسته توی اون کلینیک و برای مردم نسخه می‌پیچه… نصیحت کردن رفته توی خونش، دست خودش نیست! تو زیاد سخت نگیر… هر وقت از یکی خوشت اومد، به خودم بگو، حلش می‌کنم! حالا بقیه‌اش رو تعریف کن، ببینم‌چی شد… بالاخره بچه‌ها باور کردن تو با استادتون دوست نیستی یا نه؟

راز باز هم به حالت قهرآلود و بچگانه‌ رو از من گرفت و در جواب فرنوش لب زد:
– بالاخره بعد کلی قسم و آیه باور کردن که من ربطی به استاد ندارم… البته وقتی ثابت کردم که اون عکس، عکس چشم‌های من نیست! بهشون گفتم “خنگ خداها، یه ذره دقت کنین… ابروهای من مشکیه، ولی این دختره بوره!”… سخت بود براشون، ولی بالاخره باور کردن! خدا می‌دونه اون عکس مال کی بود، ولی هر کی بود، چشم و ابروش عین مامان بود… مو نمی‌زد! اینو دیگه به بچه‌ها نگفتم، وگرنه این دفعه می‌گفتن پس مامانت با استاد ملک‌زاده دوسته!

فرنوش زد زیر خنده و استکان چایش را روی میز گذاشت:
– وای خدا! ببین این بچه‌ها چه داستان‌هایی می‌سازن!

سرم را با تأسف تکان دادم و زمزمه کردم:
– به‌جای درس خوندن چه کارایی می‌کنین! پاشو خانم… پاشو شام سفارش بده که توی این بارون، اگه الان سفارش ندیم، تا یه ساعت دیگه هم نمی‌رسه!

راز گوشه‌ی چشمی برایم نازک کرد و با لحنی طلب‌کارانه جواب داد:
– چشم مامان‌خانم… امر دیگه‌ای باشه؟ یه غذایی براتون سفارش بدم که انگشتاتونو هم باهاش بخورین!

گفت و از آشپزخانه بیرون رفت. هنوز ثانیه‌ای از رفتنش نگذشته بود که فرنوش با اخم و لحنی جدی غرید:
– چته تو؟ چرا دق‌دلی این یارو رو سر راز خالی می‌کنی؟ هر چی گفت، یه جوری بهش پریدی… خیر سرت کارشناس ارشد روان‌پزشکی هستی و سال‌هاست که داری کار می‌کنی، اون‌وقت بلد نیستی با دختر خودت دو کلمه درست و حسابی حرف بزنی؟! بهت گفته باشم هوران… با این رفتار مسخره‌ات، راز رو از خودت دور می‌کنی… دیگه هیچی رو بهت نمی‌گه… حتی اگه خدایی نکرده یه اتفاق بد براش بیفته!اون‌ موقع که به جای تو رفت با دوستاش مشورت کرد… تازه می‌فهمی چی‌کار کردی، خانومِ محترم!

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_شانزده

پلکم بی‌اراده پرید و با پشیمانی نالیدم:
– می‌دونم زیاده‌روی کردم… ولی دست خودم نیست… از صبح که اون خبر رو شنیدم، بهم ریختم! این یه طرف ماجراست، طرف دیگه‌اش رو هم که خودت بهتر از من می‌دونی… تا اسم عشق و عاشقی وسط میاد، ناخودآگاه قاطی می‌کنم و از کنترل خارج می‌شم.

فرنوش خیره در چشمانم، با لحنی مطمئن و شمرده لب زد:
– این چه حرفیه؟ قاطی می‌کنم یعنی چی؟ همین چند دقیقه پیش گفتم گذشته رو خاک کن و خودتو خلاص کن! عزیز من… تو قبلاً به هر دلیلی توی عشق شکست خوردی و نشد اون‌جوری که باید می‌شد، اما دلیل نمی‌شه که فکر کنی تجربه‌ی دخترت هم مثل تو میشه! اون اتفاق‌هایی که برای تو افتاد، یه چیز نرمال و همه‌گیر نبود که بگیم برای خیلی‌ها می‌افته… یه فاجعه‌ی نادر بود که می‌شد ازش یه فیلم درام ساخت، از اونایی که تماشاچی از اول تا آخرش گریه می‌کنه… ولی… ولی من اگه جای تو بودم، آخر سناریو رو عوض می‌کردم… چه‌جوری؟ الان بهت می‌گم!

مکثی کرد. نگاهی به ورودی آشپزخانه انداخت و وقتی مطمئن شد که راز آنجا نیست، با صدایی نرم‌تر ادامه داد:
– اون اتفاق‌ها رو نمی‌شه تغییر داد، ولی آینده رو چرا! دو روز دیگه که راز شوهر کنه و بره سر خونه‌ و زندگیش، تو می‌خوای چی‌کار کنی؟ تنهایی بشینی یه گوشه و زل بزنی به در و دیوار؟ بابا بگرد یکی رو پیدا کن که از نظر فرهنگی، سنی، خانوادگی، بهت بخوره… بعد باهاش رفت‌وآمد کن… برو… بیا… شاید با هم جفت‌وجور شدین و تونستی یه سر و سامونی به زندگیت بدی… نمی‌شه که تا آخر عمر تنها بمونی!

بازدم کفری و کلافه‌ام را با صدا بیرون فرستادم:
– یه جوری حرف می‌زنی انگار هیچی از زندگی من نمی‌دونی! من یه بار عاشق شدم… عشقی که هنوز پا به دنیای رنگیش نذاشته، دود شد و رفت هوا! مگه احمقم که بخوام دوباره تجربه‌اش کنم؟ در ثانی، من همین حالاش هم عاشقم… عاشق راز! اصلاً هم دلم نمی‌خواد این حس قشنگ رو تکه‌پاره کنم و نصفش رو بذارم پای یه آدم دیگه، که معلوم نیست تهش چی می‌شه! می‌دونی چیه؟ یه وقت‌هایی، تنهایی پرسه‌ زدنِ توی این شهر شلوغ، خیلی بهتره از هم‌مسیر شدن با یه آدم اشتباهیه، البته این عقیده‌ی منه… پس اگه نظر من برات مهمه، این بحث رو همین‌جا تمومش کن و دیگه هم دنبالش رو نگیر!

هم‌زمان با آهی عمیق و حسرت‌بار از جا بلند شدم، اما هنوز قدمی از او فاصله نگرفته بودم که مچ دستم اسیر پنجه‌اش شد و صدایش را شنیدم که آرام و مصمم زمزمه می‌کرد:
– من نمی‌گم از عشقت به راز بزن و دو دستی تقدیم یه آدم دیگه کن! دارم می‌گم با همه‌ی سختی‌ها، دخترت رو سالم و سلامت بزرگ کردی و به اینجا رسوندی… حالا نوبت خودته… وقتشه که یه کم هم به فکر خودت باشی!
– بس کن فرنوش! این حرف‌ها مال جوون‌هاس… نه من که دارم چهل ساله می‌شم… این چیزا دیگه از سن و سال من گذشته!

میان حرفش رفته بودم. از سماجت و لحاجتم خسته شده بود و هم‌زمان با نگاهی که از من می‌گرفت، تلخندی زد:
– هر بلایی سرت بیاد، حقته! از بس که خری! کی گفته چهل سالگی واسه این حرف‌ها دیره؟ اتفاقاً یه زن چهل‌ساله، خیلی منطقی‌تر از یه دختر بیست‌ساله فکر می‌کنه… قلب و عقلش با هم کار می‌کنن… بی‌گدار به آب نمی‌زنه و سنجیده تصمیم می‌گیره! چرا نمی‌خوای اینو بفهمی؟

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_هفده

فرنوش که حتی ذره‌ای از سختی آن روزها را نچشیده بود، چطور این‌طور راحت می‌توانست قضاوتم کند؟
نمی‌خواستم گریه کنم، اما بغض گلویم را چنگ زده بود و صدایم را به لرزه می‌انداخت:
– تو چرا نمی‌خوای بفهمی؟! مغز و قلب من اون موقع هم با هم کار می‌کردن… نوزده، بیست سالم بود، ولی نه عاشق آدم اشتباهی شدم، نه کارم اشتباه بود! حالا اینکه خدا نخواست یا قضا و قَدَر بود، نمی‌دونم… هر چی که بود، نشد! کلی زجر کشیدم و داغ دیدم… له شدم تا تونستم دوباره روی پاهام وایستم… تا بشم اینی که الان جلوت نشسته! اون وقت بیام دوباره خودمو دو دستی بندازم توی دردسر، که چی بشه؟ که چند سال دیگه تنها نباشم؟ نه! نمی‌خوام آقا جون… ما عطای عشق رو خیلی وقته به لقاش بخشیدیم!

مچم را با حرص از بین انگشتانش بیرون کشیدم و به سمت سینک ظرفشویی رفتم. شیر آب سرد را باز کردم. مشتی آب به صورتم پاشیدم و در همان لحظه صدای راز را از پشت سر شنیدم:
– خداییش چه غذایی براتون سفارش دادم… بخورین کِیف می‌کنین!

برگی از دستمال حوله‌ای روی کابینت جدا و صورتم را خشک کردم. حرکاتم به قدری عصبی بود و دستمال را چنان محکم روی پوستم می‌کشیدم که راز متوجه‌ی احوال خرابم شد. اول با تعجب نگاهم کرد و بعد، مردد پرسید:
– چی شده مامان؟

پیش از آنکه بتوانم سر و سامانی به ذهن آشفته‌ام دهم و جوابی قانع‌کننده آماده کنم، فرنوش بود که با لحنی طعنه‌آمیز، اعتراف کرد:
– هیچی نشده… طبق معمول بنده با حرف‌هام رفتم روی اعصابشون، ایشون هم ناراحت شدن!

نگاه سردرگم و مشکوک راز بین نگاه‌های پر از حرف من و فرنوش در رفت‌وآمد بود که فرنوش حرص‌آلود ادامه داد:
– حرف حساب می‌زنم، خانوم قبول نمی‌کنه! گیر کرده توی اون گذشته‌ی لعنتی و بیرون نمیاد!

بدنم یخ زد.فرنوش را خوب می‌شناختم؛ بارها دیده بودم که چطور وقتی از کوره در می‌رود، دهانش بی‌هوا باز می‌شود. می‌ترسیدم چیزی را بگوید که نباید. ساکن و صامت فقط نگاهش می‌کردم و این بار، راز بود که سکوت سنگین آشپزخانه را شکست:
– پس داشتین از گذشته حرف می‌زدین… از اون قدیم ندیما که مامان هیچ‌وقت چیزی ازش بهم نمی‌گه! خوش به حالت خاله… انگار تو رو بیشتر از من محرم می‌دونه که باهات درد دل می‌کنه، چون این جور وقت‌ها که اصلاً منو نمی‌بینه! همیشه یا هیچی نمی‌گه، یا اگه یه چیزی بپرسم، با یه جواب سر بالا می‌فرسته برم پی کارم!

گویا فرنوش هم از اینکه بحث گذشته را پیش کشیده بود، پشیمان بود. شرمگین نگاهم کرد، بعد زبان روی لب خشکیده‌اش کشید و با لحنی ساختگی و بحث را آن طور که می‌خواست ادامه داد:
– خب حالا، خاله‌جون … انگار چه چیز مهمی رو از دست دادی!داشتیم از ایل و طایفه‌ی مامانت و پدربزرگت حرف می‌زدیم… ظاهراً یکی توی این تعطیلات رفته کلینیک و سراغ مامانتو گرفته…
از نشونی‌هایی که دادن، هول و ولا افتاده به جون مامانت… فکر می‌کنه دوباره سر و کله‌ی قوم مغول پیدا شده!
– همون‌ها که مامان مجبور شد به‌خاطرشون از مشهد بیاد تهران؟

#چله‌ی_راز_و_خاکستر
#آزاده_مظفری
#پارت_هجده

راز پرسید و نگاه مشتاقش را به من دوخت.میلی نداشتم دوباره پایم به آن روزهای منحوس باز شود یا بیش از آنچه گفته بودم، پرده از گذشته بردارم. خوشبختانه فرنوش بی‌هوا مسیر بحث را عوض کرد و نجاتم داد.نگاهی قدردان به او انداختم و لبخند محوی روی لبم نشست. فرنوش هم در جواب، چشمکی شیطنت‌آمیز به رویم زد و بعد، رو به راز، با لحنی حق‌به‌جانب واگویه کرد:
– تو که تهِ ماجرا رو می‌دونی، ناقلا! پس چرا می‌گی مامانت باهات حرف نمی‌زنه؟

راز نفسی کوتاه کشید و شانه بالا انداخت:
– آره، یه چیزایی می‌دونم… چیزایی که مامان یه بار، خیلی سربسته و خلاصه، برام تعریف کرد… ولی خب، من دلم می‌خواد از اول و با جزئیات بدونم… مامان‌خانم هم که همیشه یا طفره می‌ره یا با یه جواب نصفه‌نیمه، سر و ته قضیه رو هم میاره!

فرنوش با همان لبخند موذیانه‌ای که همیشه موقع جرقه‌های ناگهانی روی لبش می‌نشست، گفت:
– خب! من به‌جای مامانت قول می‌دم که توی اولین فرصت بشینه و همه‌چیو از سیر تا پیاز برات تعریف کنه… خوبه؟

بعد، سرش را به‌سمت من چرخاند. نگاهم کرد و با لحنی که رنگ و بوی تحکم و تأکید در آن هویدا بود، افزود:
– مگه نه، مامانش؟!

چشم‌ در چشم راز که شدم، حالی عجیب به سراغم آمد؛ حالی که حس عمده‌اش اضطراب بود، از همان اضطراب‌هایی که دقیقاً نمی‌دانستم چرا و از کجا به سراغم آمده؛ طره‌ای از موهایم را از کنار گونه‌ به پشت گوشم فرستادم و با لحنی به ظاهر خونسرد جواب دادم:
– آره… آره، حتماً! توی اولین فرصت برات همه‌چی رو تعریف می‌کنم.

راز، یک تای ابرویش را بالا فرستاد و با نگاهی موشکافانه و مرموز پرسید:
– اون‌وقت این “اولین فرصت” دقیقاً کیه؟!

سؤالش مثل تلنگری مرا از جا پراند. بی‌هوا و دستپاچه جواب دادم:
– امشب… امشب برات می‌گم، خوبه؟

چشمان او برق زد و لبخند پررنگی روی لبش نشست.من اما، وقتی نگاهم به چهره‌ی بهت‌زده و نگران فرنوش افتاد، تازه فهمیدم که چه اشتباهی کرده‌ام.
آن قول بی‌فکر و ناگهانی، حالا مثل طوقی دور گردنم حلقه زده بود.در دل، خود را بابت این دستپاچگی همیشگی سرزنش می‌کردم، اما چه فایده؟

دلم آشوب و ذهنم پر از تشویش بود. باید کاری می‌کردم، هر کاری که صدای افکارم را خفه کند. بی‌آن‌که حرفی بزنم، به سمت یخچال رفتم. کاهو را بیرون کشیدم و خودم را با جدا کردن برگ‌های زرد و پژمرده‌اش مشغول کردم.
انگشتانم بی‌اراده تکان می‌خوردند و وظیفه‌شان را به‌درستی انجام می‌دادند، اما ذهنم، مثل پرنده‌ای اسیر، به تکاپو افتاده بود و مدام خودش را به در و دیوار گذشته می‌کوبید.

باید از کجا شروع می‌کردم؟ از آن شب لعنتی؟ یا قبل‌تر؟
از روزی که هر چه داشتیم و نداشتیم را باختیم یا از همان روزی که خیال می‌کردم هنوز امیدی هست؟
کدام تکه از آن گذشته‌ی پیچ‌درپیچ را می‌شد بی‌خطر ورق زد؟

جوابی برای هیچ کدامشان نداشتم و همین بی‌جوابی کلافه‌ام کرده بود.

 

برای مطالعه ی رمان به کانال نویسنده به ادرس زیر مراجه کنید:
https://t.me/+mNwXmusRav1kM2Rk

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • برچسب ها:
مطالب مرتبط
کامنت ها

امکان ارسال کامنت فقط برای اعضاء میباشد!

لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید!

  • Avatar of abbas
    abbasسلام عزیز زحمت بکشید به شماره ی 09221706572 در تلگرام یا واتس اپ پیام بدید ....
  • Avatar of فرزانه محجوب
    فرزانه محجوبسلام من واریز کردم ولی دانلود نشد فایل...
  • Avatar of abbas
    abbasسلام به پشتیبانی پیام بدید عزیز...
  • Avatar of س
    سسلام می‌خواهم رمان بهار رسوایی رو دانلود کنم چجوری اینکارو بکنم...
  • Avatar of abbas
    abbasسلام به شماره ی 09221706572 پیام بدید...
  • Avatar of abbas
    abbasسلام به شماره ی 09221706572 پیام بدید...
  • Avatar of abbas
    abbasسلام به شماره ی 09221706572 پیام بدید تا مکل شما برسی بشه و فایل درست تقدیم کنن...
  • Avatar of abbas
    abbasسلام به شماره ی 09221706572 پیام بدید تا برسی بشه امکان نداره شاید اشتباهی کردید...
  • Avatar of abbas
    abbasسلام به شماره ی 09221706572 پیام بدید اگر مشکلی داشتید براتون برطرف کنند من نمید...
  • Avatar of abbas
    abbasسلام به شماره ی 09221706572 پیام بدید درست کنن براتون...
  • Avatar of Mahane
    Mahaneمن خریدم رفتم داخل رمان کلا به رمان دیگه اس ادامه این روان نیست اصلا...
  • Avatar of Mahane
    Mahaneملت به سما اعتماد میکنن خرید میکنن شما سو استفاده میکنید 👩‍🦯...
  • Avatar of Mahane
    Mahaneمن رمان رو خریدم ولی الکی بود لینک رمان دیگه ای رو گذاشتین رو ابن رمان چرا همچین...
  • Avatar of سید محیا
    سید محیاسلام اصلا این رمان برای من نیومد به جاش یه رمان بی کیفیت دانلود شد...
  • Avatar of abbas
    abbasسلام وقتتون بخیر لطفا به پشتیبانی واتساپ پیام بدید راهنماییتون میکنن...
  • Avatar of پروانه
    پروانهسلام چطور می تونم بهار رسوایی رو داشته باشم ؟ ممنون...
  • Avatar of abbas
    abbas09221706572 سلام به این شماره در واتس اپ تلگرام یا روبیکا پیام بدید...
  • Avatar of لیدا
    لیداسلام می خواهم رمان رسوائی رو دانلود کنم چه جوری...
  • Avatar of نسترن عسکری
  • Avatar of abbas
    abbasممنونم بابت نظرتون عزیز...
  • Avatar of آرمیتی دبستانی
    آرمیتی دبستانیاین کتاب ارزش خوندن دارد و موضوع و قلم نویسنده قوی هستند...
  • Avatar of abbas
    abbasبه پشتیبانی پیام بدید تو روبیکا 09221706572...
  • Avatar of abbas
    abbasبه پشتیبانی پیام بدید تو روبیکا 09221706572...
  • Avatar of معصومه
    معصومهسلام من هنوز کاملشو نخوندم دانلود میکنم ناقص میشه...
  • Avatar of پونه پونه
  • Avatar of سمانه مرادی
    سمانه مرادیکتاب خوبی هست...
  • Avatar of زهرا میرزایی بیستونی
    زهرا میرزایی بیستونیسلام وقت بخیر من آنتیک عادله حسینی رو میخواستم ،ولی متاسفانه آنتیک بانوی ایرانی...
  • Avatar of عاطفه سوری
    عاطفه سوریبه جذابی کتابهای قبلی اش نبود زیاد دوستش نداشتم...
  • Avatar of تنها
    تنهاعالی...
  • Avatar of ثریا بلیارانزابی
آرشیو نویسندگان
اینماد

درباره سایت
اخودان
سایت اخودان مرجع کامل رمان و کتاب و فایل های آموزشی با پشتیبانی 24 ساعته … راه های ارتباطی با پشتیبانی سایت : شماره تماس واتس اپ و تلگرام : عباس علی میرزائی 09221706572 شماره پشتیبانی 2 فقط در تلگرام و واتس اپ : زینب محمودآبادی 09944563705
آمار سایت
  • 4 نوشته
  • 818 محصول
  • 11 کامنت
  • 232 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " اخودان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.