توضیحات
کتاب دختری که به اعماق دریا افتاد pdf
در بخشی از کتاب دختری که به اعماق دریا افتاد میخوانیم
وقتی بچه بودم، دختری در روستایمان بود که از همه بیشتر دوستش داشتم؛ تا حدودی بهخاطر اینکه از او میترسیدم. یکی از دوستان جون بود؛ دو سال از من بزرگتر، با قلبی بیپروا و پر از شور زندگی. جون ذات مهربانی داشت، و چون بزرگتر از سنش بهنظر میرسید، اغلب بچههای دیگر دستش میانداختند. ناری بود که همیشه به دفاع از او درمیآمد. وقتی در حملات قلدرها مداخله میکرد، حرفش را گوش میکردند. وقتی حرفهای ظالمانهی آنها را محکوم میکرد، التماسش میکردند که آنها را ببخشد. جلبکردن نظرِ موافقِ ناری مثل تابیدن خورشید روی آدم بود؛ یا اینکه من تصور میکردم چنین حسی دارد. او هیچوقت توجه زیادی به من نمیکرد. آخرین باری که دیدمش یک سال پیش بود، زمانی که به درون رودخانهی طوفانی پرید تا قایقهایی را که از اسکله جدا شده بودند بازگرداند.
رودخانه خروشید و قایقها… و ناری را… با خود به دریا برد. هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمش. ولی الآن اینجا، خندان و اشکریزان، روبهرویم ایستاده است. «مینا، باورم نمیشه.» من را از آستانهی در به داخل میکشد و در آغوش قویاش میگیرد؛ و همچون گلهای وحشی و نیهای تنومندی که کنار رودخانه میرویند میخندد: «اینکه الآن اینجایی یعنی… یعنی مردی!» آه، البته که اینطوری فکر میکند. تنها راه ورود به سرزمین اشباح یا مردن است یا قبضروح شدن بهدست اژدها؛ و او، مانند همهی اهالی روستایم، همیشه میدانست شیم چیانگ قرار است عروس امسال باشد.
امکان ارسال کامنت فقط برای اعضاء میباشد!
لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید!