توضیحات
دانلود pdf رمان کنعان از دریا دلنواز
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
از زمانی که به یاد دارم انتخاب درست را بلد نبودم یعنی اینطور بگویم هر وقت برای خرید به بازار می رفتم شاهکار به خرج می دادم ! مثل برای خرید پیراهن که می رفتم؛ چشمم به پیراهن بر تن مانکن می خورد هم رنگش را می پسندیدم هم طرحش را ؛ همان لحظه تصمیم به خریدش می گرفتم و تمام… به خانه که می رفتم تازه می فهمیدم چه شاهکاری به خرج داده ام پیراهن را تنم می کردم گاهی برایم تنگ بود و گاهی بر تنم زار می زد! اگر هم اندازه بود رنگش به پوست من نمی آمد یعنی همیشه یک جای کار می لنگید سعی می کردم با همه چیزش کنار بیایم ولی چه کسی از دل من خبر داشت چه کسی می دانست که به اجبار به هم چسبیده ایم !
خلاصه رمان کنعان
بالاخره از کارخانه ای که نزدیک محل زندگی ام بود، تماسی جهت مصاحبه و ارائه طرح ها دریافت کردم … دستپاچگی ام از همان اول صبح مشخص بود، درست وقتی که بابا قاسمم را یادم رفت برای نماز بیدار کنم … با اینکه یک ساعت از قضا شدن نمازش گذشته بود، اما وضو گرفت و جا نمازش را پهن کرد … با عجله نگاهی به سفرهی صبحانه مان انداختم و به سمتش رفتم … صورتش را آب زده بود و رد خیسی روی مژه های کوتاه یک در میان سفیدش برق میزد.
خم شدم و درست لحظه ای که دستش را بر روی زانوهایش گذاشته بود تا بلند شود، صورتش را بوسیدم، لبخند زدم و رو به رویش ایستادم، با زبان اشاره از او معذرت خواستم … به حرکت تند و شتاب زده ی دستهایم لبخندی زد و مچ هر دو دستم را آرام گرفت … لب زد … نگرانی؟ آغوشش همیشه برای من امن ترین نقطه ی جهان بود … بابا دعا کن طرح هامو قبول کنند، میدونی که چقدر به این طرح ها حساسم، به خداوندی خدا اینجا هم بخواد همون گیر کارخونه قبلی رو بده…
صورتش را کنار صورتم گذاشت … نفسی از سر شانه های مردانه اش کشیدم و عقب رفتم … من هیچوقت صدای این پدر را نشنیده بودم، درست وقتی چهارده سالم بود مادرم با بابا قاسم ازدواج کرد، مردی که صاحب یک مغازه ی کفش فروشی سرکوچه مان بود و خانه ای بزرگ در محله ی قدیمی حاشیه شهر …
امکان ارسال کامنت فقط برای اعضاء میباشد!
لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید!